►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
در بوفهی مدرسه، بچهای پول کم داشت. گفتم هرچه میخواهی بخر ، من حساب میکنم
( هنوز به آن مرحله نرسیدهام و شاید هم هرگز نرسم، که خوبی کنم برای نفس خوبیکردن. در ذهن من تصویری از آیندهی بچهام هست که باعث میشود خوبی کنم اما این خوبیکردن سویهای خرافاتی دارد که به من میگوید شاید روزی کسی این خوبی را در حق بچهام کند. هیچ منطقی پشتش نیست و هیچ نسبتی شاید با واقعیت ندارد؛ جهان پر است از آدمهایی که تمام عمر خوبی کردهاند و تمام عمر بدی دیدهاند. خوبی کردن و خوبی دیدن الزامن تالی هم نیستند و با اینکه تمام اینها را خوب میدانم، باز از خوبیکردن حریصانه به قصد بازگشت خوبی به بچهام نمیکاهم. اینجا هم کسی در ذهنم گفت پول ساندویچ بچهی مردم را حساب کن و روزی که بچهات بیپول باشد، کسی هست که به دادش برسد )
بچهی پول کمآورده ولی آس محکمی در جیب داشت. گفت متشکرم؛ خوردن ساندویچ خیلی هم ضروری نیست
در این لحظه تمام آرزویم این بود که بپرم و بغلش کنم. آرزویم این بود بگویم تو تصویر دلخواه منی: خواستن چیزی از ته دل و در عین حال ، گذشتن از آن. مناعت طبع. بزرگواری از یاد رفته
منشی حاصل از بزرگی روح. دل نباختن به خریدن چند خانه با هم، چند کیسه پول بیشتر داشتن، چند ماشین جدیدتر از دیگران داشتن، چند لباس بیمصرف داشتن
رسیدن به اینکه برای لذتی کوچک، لذتی بزرگتر را حرام نباید کرد: لذت نه گفتن به هرچیزی که تو را از اسب غرورت بیاندازد
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
غزل صدر