بسم رب الشهدا داستان عاشقانه واقعی
قسمت اول
در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم سال 91برای مسابقات آماده میشدم
مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید
مربی پرسید: قصد ازدواج نداری؟ گفتم فعلا نه میخوام درسم را ادامه بدهم
تا خانه رسیدم ،مادر امین تماس گرفتند
اصلا در حال و هوای ازدواج نبودم میخواستم ارشد بخونم بعد دکترا شغل و بعد ازدواج
مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینیداگر موافق بودید دیدار ها را ادامه می دهیم ،اگر هم نپسندیدید ضرری نمیکنید
اتفاقا آن روز کنکور ارشد داشتم ، که مادر امین آمد ، خیلی باعجله نشستیم و حرف زدیم ، عکس امین را آورده بود نشان بدهد
من ، مادرم ، مادر امین ،مربی باشگاه .
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست باهم بیایند
گفتم هرچی بزرگتر هایم بگویند...
با ساده ترین لباس به خواستگاری آمد، پیراهن آبی آسمانی ساده
شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکراد شده
یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ ...
با ما همراه باشید