♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پیرمردی با لبخند باز کنار دیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری مینشیند
با خود میگویم امروز از او میپرسم به چه میخندی؟
باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود
کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمیتوانم تند پایین بیایم، گاهی که نفسم میگیرد مینشینم و به بچههای که تند و تند پایین میآیند میخندم. دیروز پسربچهای از من پرسید بابابزرگ چرا میخندی؟