یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود
مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشمخانه خالیش خون میریزد
امیر از او پرسید چه بر سرت آمده؟
مرد در پاسخ گفت ای امیر، پیشهی من دزدیست
امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم
وقتی که از پنجره بالا میرفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم
در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون ای امیر
میخواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری
آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد
و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند
بافنده گفت ای امیر، فرمانت رواست
سزاست که یکی از چشمان مرا در آورند
اما افسوس! من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچهای را که میبافم ببینم. ولی من همسایهای دارم که پینهدوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست
امیر کس در پی پینهدوز فرستاد
پینهدوز آمد و یکی از چشمانش را در آوردند
و عدالت اجرا شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
جبران خلیل جبران