♥♥.♥♥♥.♥♥♥
سالها پیش تو اداره پُست یه سمت بهم دادن با دفترو دستک ، نسبت به سن کمم سِمَت دهن پرکنی بود، دفتر رو تحویل گرفتم و امضا دادم
تبریکا شروع شد، حضوری، تلفنی آرزوی موفقیت و از این چرت و پرتها
یه حاجی بود که خیلی تلخ و رُک بود، حرف حق رو بلد بود چجوری قشنگ ترکیب کنه با فحش
اومد بلند شدم سلام دادم، بعد احوالپرسی به میز اشاره کرد و گفت این چیه؟ می دونستم یه حرفی پشت سوالش هست، اخلاقش هم می دونستم که باید جواب بدم تا حرفش رو بزنه، گفتم میزه، گفت نه، میز نیست، گوز ناغافله، نه می فهمی کی اومد نه می فهمی کی رفت
سالها بعد همه اون میزها و پست ها و دبدبه کبکبه ها رو پس دادم، فهمیدم زندگی هیچکدام از اونا نیست
همه ش همون بود که حاجی گفت، فقط دست و پات رو می گیره، فهمیدم نه فقط میز وپست بلکه خیلی چیزای دیگه هم همونه که حاجی گفت، فهمیدم فقط "حال خوب" مهمه
و هر چیزی که حالت رو خوب کنه، خیلی چیزهایی که براشون حالمون رو بد می کنیم یه سال یه ماه یک هفته بعد اصلا یادمون میره
تهش هیچی نیست، باور کنید هیچیِ هیچی
فقط اون حالِ خوب مهمه اونم برا اینکه باعث میشه راحت تر بگذره