*~~~*****~~~*

عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی می‌کرد نفسی تازه کند گفت: پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من می‌کنی؟

راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟

پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت

عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر به رام، ثواب داره

هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم

*~~~*****~~~*