—————–**–

با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند

وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند

ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد

مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت
بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم

آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم


ثروتمند زندگی کنیم
بجاى آنكه
ثروتمند بميريم

—————–**–

❇چارلی چاپلین❇