*~*~*~*~*~*~*~*

همسر من مرد خيلی محترمی بود… ازدواج ما كاملا سنتی بود… همسرم خيلی آروم بود و
كمتر حرف می زد. هيچ وقت با يه شاخه گل خونه نيومد، اما هميشه با من خوب برخورد می كرد و حتی تو اوج دعوا هم بی احترامی نمی كرد؛ و پدر خيلی خوبی برای دخترم بود

ما خيلی عاشق هم نبوديم ولی كنار هم خوشبخت بوديم! هر جفتمون از پسِ نقش ِ يك همسر خوب بودن بر اومده بوديم و من يك زن خوشبختِ اجتماعی بودم
و سعی كرده بودم زندگی رو تو چيزی به جز عشق ببينم

دو ماه پيش همسرم به طور ناگهانی در اوج سلامت فوت كرد. انقدر شوكه و بهت زده بودم كه حتی نمی تونستم اشك بريزم
من عاشق نبودم اما تو همه ی اين سال ها ما يك شب هم جدا از هم نبوديم

تو مراسم خاكسپاری خانومی دور از جمعيت وايساده بود
وقتی داشتيم بر می گشتيم و از كنارش رد شدم
عجيب چهرش شبيه دخترم بود، اون خانوم تو همه ی مراسم های همسرم شركت كرد
از دور نگاه می كرد و اشك می ريخت … پذيرفتن و باور كردن شباهتش به دخترم كمتر از غمه از دست دادن همسرم نبود

همسر من مرد محترمی بود
همسرم تو همه ی اين سال ها در كنار زنی بود
كه دوستش نداشت اما هميشه يك مرد خوب بود.
من هنوز هم نفهميدم
چرا دخترم انقدر شبيه اون خانومه

اما

همسرم مرد محترمی بود
شايد برای همين خدا معشوقش رو يك بار ديگه توی زندگی جديدش متولد كرد

فكر می كنم بابت زيبايی
عجيب دخترم
بايد از اون خانوم تشكر كنم

*~*~*~*~*~*~*~*

❇ساینا سلمانی❇