زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند
پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟
گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید
پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید
هر چه میخواهد دل تنگت بگو