*~*~*~*~*~*~*~*

از داخل خانه بگير تا سركوچه مغازه اصغر ميوه فروش
همه ميدانستند عاشق جليل شده ام
در خانه پدر و مادرم و خواهرانم تيكه بارانم ميكردند
از خانه هم كه بيرون ميرفتم همسايه ها و دوستانم خيلي نامحسوس مرا به هم نشان ميدادند و پچ بچ ميكردند

جمعه هايم هميشه در كنار مادربزرگم سپري ميشد! مادر بزرگ تنها بود… پدربزرگ وقتي هنوز من به دنيا نيامده بودم مرده بود
روزهاي جمعه دوتايي مينشستيم روي تخته گوشه حياط و باهم حرف ميزديم
از بدي هاي عروس اكبر نانوا بگير تا پيشرفت علم پزشكي
مادر بزرگ مثل بقيه مادر بزرگ ها نبود
سواد داشت… زندگي را بلد بود… حرفش هميشه خريدار داشت

بعد از اينكه عاشق جليل شدم جمعه هايم ارامشش را از دست داد
مادر بزرگ بيخيال عروس اكبر نانوا و علم پزشكي شده بود و مدام نصيحت ميكرد
از اينكه من زيباترين دختر فاميلم و همه برايم ارزو دارند بگير تااا توهين و نفرين به جليل
اما من يك گوشم شده بود در و آن يكي دروازه
خلاصه كه روزهاي سختي بو

همه بيخيال زندگي شان شده بودند و زوم كرده بودند روي من
من اما بي تفاوت به همه هرشب قبل خواب عكس جليل را نگاه ميكردم و صبح ها زودتر از همه بيدار ميشدم تا يواشكي به جليل زنگ بزنم

جليل مهربان بود… نمازش قضا نميشد
همه در محل برايش احترام قائل بودند… عاشق بود! اما هيچوقت ابراز نميكرد… عشقش انقدر عميق بود كه از شيشه عينكش عبور ميكرد و صاف مينشست روي قلبم
روزي كه همه به اجبار موافقتشان را براي ازدواجم اعلام كردند مادرم غش كرد!! پدرم اخم كرد و كساني كه با من دشمني داشتند از شوق قهقهه زدند

شب قبل عروسي ام پدرم براي اخرين بار با چشماني اشك بار از من خواهش كرد بيخيال جليل بشوم و باكسي ازدواج كنم كه لايقم باشد
اما من لايق تر از جليل نميديدم
روز عروسي مانند همه عروس ها به ارايشگاه رفتم و لباس پف پفي به تن كردم
منتظر ماندم جليل برسد

صداي زنگ ارايشگاه به گوشم رسيد
خودش است! جليلم
در را باز كردم…. چقدر به چشمم زيبا مي امد اين مرد!
اشك شوق را در چشمانش ديدم

خم شدم و با خجالت صورتش را بوسيدم
با عشق نگاهم كرد و هيچ نگفت
با ارايشگر خداحافظي كرديم

صندلي چرخدارش را برگرداندم و به حركت در اوردم
من تورا با همين صندلي چرخدار دوست دارم
محال است بگذارم كه حرف مردم اذيتت كند

تو ديگر مرا داري

*~*~*~*~*~*~*~*

❇نورا مرغوب❇