*~*~*~*~*~*~*~*

خيلی شيطون بودم هيچ جوره نميشد منو كنترل كرد
هميشه بايد يه چيزی ميشكست، يكی شكايت ميكرد ازم يا ميخواستن از مدرسه مامانمو

مامانم اما خيلی صبور بود… وقتايی كه كلافه ميشد تو چشمام نگاه ميكرد و دستشو نشونم ميداد
بهم میگفت: رگای دستمو نگاه كن؟ دارم پير ميشم، تو منو خيلی اذيت كردی ديگه امسال ميميرم از دست تو

مامانم بر خلاف تو، خيلی خوب ميشناخت ترس هامو به ساعت نميكشيد، كه وقتی خواب بود، ميرفتمو دستشو از زير پتو ميكشيدم بيرون
انقدر رگهاشو ميبوسيدم تا بيدار ميشد و من رو با لبخند ميكشوند زير پتو

خوب ميدونست

من رو فقط ترسِ از دست دادن ميترسوند

امروز، من.‌.. هنوز دارم اون ترس هامو… وقتی خداحافظی ميكنی و در ماشين رو ميبندی نگاه ميكنم كه فقط ميری يا مث اوايل وسطش برميگردی
و چند بار نگاهم ميكنی

اگه رفتی، كه رفتی
اگه نه
اگه از دور برگشتی و نگاهم كردی

اونوقت
مث بچگي هام
مث رگای دستای مامان

ميبوسم
نگاهاتو از دور

*~*~*~*~*~*~*~*

❇اميرعلی_ق❇