سالها پیش مسابقه ای در یونان برگذار می شد که در طی ان بهترین
نقاش را معلوم می کردند. یونانیان،زیبایی را از هر نوع ان بسیار دوست
سالها پیش مسابقه ای در یونان برگذار می شد که در طی ان بهترین
نقاش را معلوم می کردند. یونانیان،زیبایی را از هر نوع ان بسیار دوست
سالها پیش شاهزاده ای در ولز بود به نام لولین. او عاشق شکار بود و یک
گله سگ شکاری بسیار خوب داشت . در میان سگ ها،یکی را بیشتر از
بقیه دوست داشت. اسم این سگ،گلرت بود.گلرت نه تنها سگ شکاری
خانمی در زمین گلف سر گرم بازی بود ، ضربه ایی به توپ زد که باعث شد توپ به بیشه های کنار زمین گلف بیافتد
خلاصه برا پیدا کردن توپ به کنار بیشه ها رفت
در هین پیدا کردن توپ به یک قورقابه برخورد که در تله گیر کرده بود و در کمال تعجب میتوانست با زبان آدمیان صحبت کند
(بیشتر…)
ﯾﺎﺭﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﺸﺖ ﺑﻨﺰ ﺁﺧﺮﯾﻦ
ﺳﯿﺴﺘﻢ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺻﺪ ﻭ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺗﻮ
ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﯾﻚ
ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﺍﺯﺵ ﺟﻠﻮ ﺯﺩ!
ﺧﯿﻠﯽ شاﻛﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ گاز، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﻐﻞ
ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ.
ﯾﻚ ﻣﺪﺕ ﻭﺍﺳﻪ
ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻡ ﻣﯿﺮﻩ، ﯾﻬﻮ
ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻏﯿﯿﯿﯿﯿﮋ ﺍﺯﺵ
ﺟﻠﻮ ﺯﺩ!
دﯾﮕﻪ ﭘﺎﻙ ﻗﺎﻁ ﻣﯿﺰﻧﻪ، ﭘﺎ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ
ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﮔﺎﺯ، ﺑﺎ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﻞ
ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭﻩ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ. ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ، ﺑﺎﺯ
ﯾﻬﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ، ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯾﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﯿﺮ
ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ!
ﻃﺮﻑ ﻛﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭ
ﺑﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﻫﻢ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺰﻧﻪ
ﻛﻨﺎﺭ.
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﻭﺍﻣﯿﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ
ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ، ﯾﺎﺭﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮ
ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ، ﻣﯿﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﯽ! ﻣﻦ
ﻣﺨﻠﺼﺘﻢ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺗﻮﺭ ﮔﺎﺯﯼ ﻛﻞ ﻣﺎﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﯼ؟!
ﻣﻮﺗﻮﺭﯾﻪ ﺑﺎ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ، ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ
ﻣﯿﮕﻪ: ﻭﺍﻟﻠﻪ … ﺩﺍﺩﺍﺵ … ﺧﺪﺍ ﭘﺪﺭﺕ
ﺭﻭ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻩ ﻭﺍﺳﺘﺎﺩﯼ … ﺁﺧﻪ … ﻛﺶ
ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﮔﯿﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻐﻠﺖ …
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﯽ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﯼ
ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﺍﯾﯽ
ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﮐﺶ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ
ﮐﺠﺎﯼ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ! ^_^
ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺷﺐ
ﻫﺎﯾﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ؟
ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﯼ اﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ کنم. 🙁
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ پیشﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
🙂 آورده اند كه:
روزي زبيده زوجه ي هارون الرشيد در راه بهلول را ديد كه با كودكان بازي ميكرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد.
پرسيد: چه مي كني؟ گفت: خانه مي سازم.
پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟ گفت: آري.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغي ذكر كرد.
زبيده فرمان داد كه آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقيران قسمت كرد.
شب هارون الرشيد در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند اين خانه از زبيده زوجه ي توست.
ديگر روز، هارون ماجرا را از زبيده بپرسيد. زبيده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را ديد كه با اطفال بازي مي كند و خانه مي سازد.
گفت: اين خانه را مي فروشي؟ بهلول گفت: آري هارون پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد كه در جهان نبود. هارون گفت: به زبيده به اندك چيزي فروخته اي.
بهلول خنديد و گفت: زبيده نديده خريده و تو ديده مي خري. ميان ايندو، فرق بسيار است.
احمق تر 🙂
روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي؟
بهلول گفت: نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.
كتاب فلسفه بهلول:)
روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباده اش پيچيد و در گوشه اي نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت: به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟
چه نوع كتابي است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه.
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت: از كفاشي خريده ام.
بهلول و مرد شياد 🙂
آورده اند كه بهلول سكه طلائي در دست داشت و با آن بازي مي نمود.
شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم.
بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي كنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر كني !!!
شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: خوب الاغ تو كه با اين خريت فهميدي سكه اي كه در دست من است از طلا مي باشد ، من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است.
آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.