khengoolestan_axs

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

اول صبح یک ساعت از دختر زیبای دو خانه آن طرف ترمان خواهش کردم که بگذارد من بروم برایش نان بگیرم
هی گرمای بیرون، شلوغی صف، آی شما ظریفی این کارها برای مردهاست نه نازنینی مثل شما و ووو چه می دانم، هزار دلیل این چنینی دیگر آوردم تا راضی شد دستش را دراز کرد تا پول

این چه کاری ست عشقم؟

عشقم عشقم گویان رفتم جلوی نانوایی گردنم را دراز کردم تا داد بزنم نفر جلویی بجنبد. دیدم پیرزنی غمگین و خسته، گمشده در سیاهی چادرش مشغول جمع کردن نان است. یکی هم داشت می گفت این بیچاره دیروز هم از گرمای تنور حالش بد شد افتاد کف نانوایی. زن پشت سری گفت بده من بشمارم مادر. مادرم بود. مادر من. از چادرش فهمیده بودم. سرم را در یقه ی پیرهنم فرو بردم. کمی ایستادم و خیلی زود دویدم سمت خانه

صدای سرفه هایش روی صورتم می خورد. رفتم خانه خودم را زیر پتو به خواب زدم.چشم هایم را فشار دادم تا وقتی آمد چیزی نفهمد و انگار نه انگار

آمد نفس زنان ولی آهسته و خمیده. از روی عادت دست به چادرش پیچید و اندوه زنانه اش را انداخت روی دستگیره ی در
یک نان و یک استکان چای خوشرنگ کنارش پنیر و کره، وسط سینی چید… نمی دیدمش. ولی خیلی خوب حس
می کردم زورش به سینی نمی رسد

با همان پیراهن بلند گلریز، آمد کنار رختخوابم. آرام طوری که نترسم صدا زد پاشو پسرم باید بروی سر امتحان
پتو را کشید دید همه جا خیس است
آری من از خجالت آب شده بودم
نبودم. یا چه می دانم شایدم همان جا صف نانوایی مانده بودم. مانده بودم، تا نوبتم برسد

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

❇رسول ادهم❇