—————–**–

ملا و دوستانش بیرون شهر نشسته بودند و مشغول تناول طعام بودند
اتفاقا شیخ شهر را بر ایشان گذار افتاد. شیخ را به خوردن دعوت کردند. بر سر سفره نشست اما لقمه ای نگرفت

ملا گفت: شیخ! چرا لقمه نمی گیری؟

شیخ گفت: این ریسمان سر دراز دارد

پس از قدری تعارفات، شیخ پذیرفت که لقمه ای نوش جان کند و همین که عزم بر جلو رفتن به سمت سفره نمود، بادی از وی خارج شد

ملا بی معطلی گفت: فکر کنم ریسمان شیخ پاره شد

—————–**–

❇ملانصرالدین❇