—————–**–

کشاورزی مستأجر بود. او با صاحب خانه اش کشمکش داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده، تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم ذره ای کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند

بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او. بالاخره کشاورز گفت: چه طور است برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم؟

وکیل با ترس و لرز گفت: تو چه کار می کنی؟! این رشوه است

کشاورز با شرم و خجالت گفت: نه بابا، این فقط یه هدیه محترمانه است، نه بیشتر

وکیل جواب داد: همینه که بهت می گم، اگه میخوای شانست رو از دست بدی، این کار رو بکن

خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت
مرغابی ها رو فرستادم

وکیل گفت: نه!؟؟؟!!؟

کشاورز گفت : چرا، اما به اسم صاحب خونه م

—————–**–