*~*~*~*~*~*~*~*

داشتیم تو خیابون قدم میزدیم که چشمش افتاد به یه مغازه ی لباس و لوازم کودک کلی ذوق کرد دستمو گرفت و منو کشوند به سمت ویترینِ رنگارنگ مغازه

گفت: حمید یعنی ما هم یه روز پامون به این جور مغازه ها وا میشه!؟

یه نگا بهش کردم و گفتم: این تقریبا از اون آرزوهایی که اغلب آدما میتونن باهم داشته باشن؛ حتی اگه عاشق هم نباشن

خیلی با عصبانیت برگشت به سمت من و گفت: حمید من باهیچ کسی به غیر از تو ازدواج نمیکنم چه برسه به بچه

بلند بلند خندیدم و گفتم: راستی… چرا این پالتو سبزَتو پوشیدی؟! تو که گفتی اصلا دوسش نداری

نگاشو از مغازه برگردوند و به سمت جلو حرکت کرد و همین طور که دور میشد آروم گفت: مجبور شدم عزیزم

!!جوابشو گرفته بود شاید

*~*~*~*~*~*~*~*

❇حمید جدیدی❇