فرودگاه ها بوسه های بیشتری
از سالن های عروسی به خود دیده اند
و دیـــــوار های بیمارستان ها
بیشتر از عبادتگاها دعا شنیده اند
فرودگاه ها بوسه های بیشتری
از سالن های عروسی به خود دیده اند
و دیـــــوار های بیمارستان ها
بیشتر از عبادتگاها دعا شنیده اند
من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال میگذارم
دور ریختن غذا را دوست ندارم چون مرا یاد یکی از تلخترین روزهای زندگیام میاندازد
آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیکترین مدرسه بود
نه خوبترینی بود نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر
همه ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر میکردم مثل هم هستیم
اسمش مژگان بود. تک زبانی حرف میزد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش مینشستم
چشمهای عسلی و مژه های فر خورده داشت. هرچه بود دوستش داشتم
بعد از این که یکبار او و چندتایی از بچه ها نهار آمدند خانهمان.
اصرار کرد که من هم باید مهمانشان شوم
خانوادهام به شدت سختگیر بودند و هنوز نمیدانم چه شد که اجازه دادند
وقتی خبرش را دادم ذوق زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم میگم پلو درست کنه
برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدهام و بعد به خودم گفتم لابد هول شدهاست. فردا از مدرسه رفتیم خانهشان. دور بود. رفتیم رفتیم رفتیم
همه چیز برایم مثل فیلمها بود یک خانهی کوچک و محقرِ روستایی… یک اتاق… بچه های قد و نیمقد و موقع نهار… دیگر فهمیده بودم جملهی آنروزش یعنی چه
…
ما هروز پلو میخوردیم هیچچیزعجیبی نبود. هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که باید بخاطرش خوشحال باشم. ولی باید ذوق بچه ها را میدیدید که یواشکی و پچپچکنان میگفتند به خاطر مهمان، امروز پلو میخورند. موقع دیدن سفره ی غذا چیزی در نگاهشان بود
باید میدیدید آن وقت میفهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم میآید
یه آدم رو جوری باید انتخاب کرد که امروز رفیق باشه و فردا رفیق باشه و پس فردا رفیق باشه و خیلی مهمه که بابت بودنش دلِ آدم گرم باشه
و خيالت راحت كه اگر هر اتفاقی بیفته همراهه و همه جوره کنارت و بعدتر بچهای اگر بود به داشتن چنین مادر یا پدری افتخار کنه
یه آدم باید وقتی چین و چروک روی دستات افتاد به قدر همین امروز توی نگاهش مهر باشه
شیطنت این روزا، جیغ کشیدن توی تونل و دویدن توی خیابون میگذرن، زندگی یه همراه واقعی میخواد یه کوه یه دریا، زندگی بازی نیست، همراه و همدل باشین تا اخر عمر
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم
مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید
ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود
و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست
من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصلهه وارد سالن شدم
وای الینا جان
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت
واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام وو صفا
با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو وو پوزخندم عمیقتر شد
مهلقا مرا هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی
حرفم را ادامه ندادم مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید …..ولی بیچاره اینگونه برداشت کرد که شما هم نازز شدید منظورم بود
لبخندی دندون نما زد
مامان که تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راهه افتاده بودم و عین لک لک سرم را بالا پائین میکردم و زبونمو اک بند نگه میداشتم
تا بالاخره آتوسا جونمو دیدم کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود که همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم
پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمان امد انگار نه انگار که اتوسای بیچاره با آن لباس دکلتهه کوتاهش داشت دو ساعت برایش فک میزد
مامان با دیدنش گفت
وای آرشام جان…..خوبی خاله
اُاُ……..پس آرشام اینه استثنائا مامان یه بار درمورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد
مامان با خوشحالی اونو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر میشد
پوزخندی به رویش زدم و رو به مامان گفتم
مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا را کرد که معنیش این بود که خونه که رسیدیم پوستتو میکنم و فردا همم با عباس آقا میری دانشگاه
با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت
ملیسا جان ایشون آقا آرشامه پسر خواهر
برای این که کمی از گندی که زده بودمو ماست مالی کنم ،وسط حرف مامان پریدمو گفتم
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته
با لبخند گفت
من میرم پیش بابات ….با اجازتون آرشام خان
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت
رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم
لبخند نازی زدم و گفتم
به میز دو نفره گوشه سالن اشاره کردم همراهم آمد و از جلوی دیده های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم
صندلی رو برایم جلو کشید
اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمیامد برای همین میز را دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم
در حالی که با تعجب نگاهم میکرد خودش روی صندلی نشست
سریع آنچه را در مغز فندقیم میگذشت به زبون اوردم
منتظر جوابش نشدمو ادامه دادم
مثل اینکه خیلی تند رفتم بیچاره با دهن باز نگاهم میکرد چشماشم مثل دوتا گردو شده بود
انگار زبونشم موش خورده بود چون فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد نفس عمیقی کشیدمو گفتم
از بهت در آمد و لبخندی زد و گفت
و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اکثر مهمانها سرشان صد و هشتاد درجه چرخید وو به ما خیره شدند
با حرص گفتم
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشمانش میچکید و او بریده بریده گفت
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمان آمد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراههای من کمی ولمش کمم شده بود میخندید گفت
خاله جان پاشید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست حسابی داد
اولا من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکهایش را پاک میکرد خنده اش قطع میکرد
همزمان با هم از جا بلند شدیمو به سمت پیست رفتیم
زیر گوشش گفتم
اونم گفت
و دوباره هر هر کرد
با حرص گفتم
شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ لاویو مهرزاد و پخش کرد
امشب تو مهمونی روبرومی تو فاز رقصم دلم میخواد بیام ماچت کنم ازت میترسم آره……….. حالا یکی بیاد منو کنترل کنه
به قول کورش جمعم کنه
کلاس رقصهای متعددی که مامان واسه کلاس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود به طوری که الان من یک رقصنده حرفه ای بودم
آرشامم کم نمیاورد و منو همراهی میکرد
رقصمون که تموم شد مهلقا خودش را انداخت وسطمونو گفت
وای خدا عالی بود انگار ماهها با هم تمرین داشتید ؛ بعد منو آرشامو توف مالی کرد و رفت
زیر لب گفتم
به چهره خندان آرشام نگاه کردمو گفتم
امیدوارم دفعه اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم
باز خندید و گفت
به سمت میز مامان بابا رفتم مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بودم
سلامی کردم که یعنی من اومدم یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم اما انگار نه انگار
منم رفتم یه صندلی بیارم
از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من بجز کورش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود،متنفر بود
اگه با دوستام میدیدم ،خر بیار و باقالی بار کن تا دو روز زندگی به کامم زهر میشد
اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا
در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودشو نخود هر آشی کرد و کنارم آمد و گفت
نبینم تنها نشستی خوشکله مگه سروشت مرده
یهو با هیجان گفتم
اخماشو تو هم کشید و گفت
هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
میدونی گاهی وقتا آرزو میکنم که لال بشی اون وقت با این چهره خواستنی تری
سروش با حرص از من جدا شد و رفت
همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم
توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم آتوسا را دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام را تو بغل گرفته بود انگار دزد گرفته
انگار آرشامم تازه منو دیده بود که با اخم
…
ツ نمایش کامل ツ
برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا
برای بار دوم هم تذکر میدم ، کسایی که میبینن تو خودشون که احتمالش هست بترسن ، یا بی خوابی بزنه سرشون
یا هر مشکل دیگه نخونن این داستان ها رو
من زیاد به داستان هایی که افراد درباره اجنه و روح و… تعریف می کنن اعتقاد ندارم
اما اگه راستشو بخواید خودم یکبار با اونامواجه شدم
داستان مربوط به حدود دو سال پیشه وقتی نوزده ساله بودم توی یک آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردیم که طبقه هم کف پارکینگ نداشت
اما انتهاش یک راهروی تو در تو و تاریک بود که هشت تا انباری مربوط به واحدها اونجا… قرار داشت
و لامپش هم معمولا سوخته بود. هرچند وقت یکبار از پول شارژ ساختمون یه لامپ واسه راهروی انباری ها می خریدن اما لامپ دو سه روز بیشتردووم نمی آورد و سیاه میشد و می سوخت و ساکنین تقریبا عادت کرده بودند که هر وقت خواستند برن انباری از چراغ قوه گوشیشون استفاده کنن
ظاهرا آپارتمان ما جزو اولین مجتمع هایی بود که توی این شهرک ساخته شده بود خیلی قدیمی نبود اما نسبت به بقیه ساختمونا قدیمیتر بود
یکی از انباری ها شیشه اش شکسته بود و توش پر وسایل درب و داغون و چوب و پلاستیک پاره بود و یه قفل بزرگ همیشه زده بودند و سالی یه بار هم درش رو باز نمی کردن
بین بچه های کوچیک محله این انباری خیلی معروف بود و بهش میگفتندخونه آقا بده و بچه هاش
چند بار از بچه کوچیک های توی کوچه شنیده بودم که درباره این آقا بده برای هم داستان تعریف می کننو از صدای خنده خودش و بچه هاش واسه هم خیلی جدی حرف می زنن
نکته عجیبش این بود که هر بچه کوچیکی حتی اگه مال این مجتمع هم نبود حداقل یکی دوتا داستان از آقا بده و بچه هاش بلد بود
انباری واحد ما که آخرین واحد ساختمون بودیم و طبقه چهارم می نشستیم انتهای راهرو دقیقا روبروی همون انباری بود
من معمولاشب ها تا 3 و 4 صبح بیدارم ؛ یکی از این شبا به سرم زد برم یکی دوتا از کتاب های قدیمیمو از انباری بیارم و بخونم از پله ها پایین رفتم و به قسمت راهروی تاریک انباری رسیدم
کلید چراغ رو زدم اما طبق معمول روشن نشد اولش می ترسیدم که وارد راهرو بشم اون سکوت شب و صدای ملایم باد بیرون و از همه مهمتر یه راهروی تنگ و تاریک یه مقدار آدمو ترسو می کنه
اما هرطور بود خودمو راضی کردم و آروم و قدم به قدم جلو رفتم و مواظب بودم که پام به جایی گیر نکنه وقتی به انباری خودمون رسیدم قفلش رو باز کردم و چراغ داخلش رو سریع روشن کردم که احساس کردم پشت سرم یه صدای کلفت خیلی آروم گفت
“هیسسسسس”
دلم ریخت فکر می کردم خیالاتی شدم اما قلبم داشت از جا در می اومد حرفایی که بچه ها راجع به آقا بده و بچه هاش زده بودن از جلوچشمم رد شد
جرات نداشتم به شیشه انباری خودمون نگاه کنم که مبادا عکس انباری پشتی رو توش ببینم
سریع کتابم رو برداشتم وخودم رو قانع کردم که اشتباه شنیدم
چراغو خاموش کردم و درو قفل کردم و خیلی سریع شروع به رفتن کردم و صدای پای خودموتوی تاریکی می شنیدم که احساس کردم این صدا مربوط به دو جفت پا هست و یکی داره دنبال من میاد
ترسیدم و کتاب از دستم افتادو وقتی خم شدم که برش دارم اون صدای خنده کریه رو شنیدم که مو به تن آدم سیخ می کرد
صدا مثله خنده گربه بود که داشت پشت سر من می خندید و ته سالن صدای گریه سه چهارتا نوزاد می اومد که جیغ می زدن و گریه می کردن
الان که بهش فکر می کنم خون توی رگ هام وایمیسته
با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و دیگه هیچ وقت جرات نکردم به اون انباری برگردم
آیا چیزی که بچه های محله درباره آقا بده و بچه هاش می گفتن واقعیت داشت؟
چند بار خواستم برم توی کوچه و از بچه کوچیک ها بپرسم که بچه های آقا بده نوزادن یا نه؟ اما هیچ وقت جرات نکردم
من ترجیح میدم فکر کنم که خیالاتی شدم
البته شاید این وهم من بوده و به خاطر اینکه زیاد بهش فکر کرده بودم واسم پیش اومده
نمی دونم. الان ما یه سالی میشه که از اون محله رفتیم واسه همین به خودم جرات دادم این داستان رو بنویسم
در یک شب طوفانی، باد تندی می وزید صدای باد در بین ساختمان ها می پیچید و صدای وحشتنا کی ایجاد می کرد، کم کم ساعت به ده شب می رسید، بچه ها خسته بودند از صبح کلاس داشتند، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم تا فردا سر کلاس سرحال باشیم و از چرت زدن خلاص، کم کم همه خوابشان برد، ساعت حدود 11 شب بود تقریبا همه خوابیده بودند ناگهان صدای به گوش رسید یک بار دو بار، یکی از بچه ها دیگر نتوانست تحمل کند بلند شد و بقیه را صدا زد
راست می گفت یکی داشت با شدت تمام به پنجره می کوبید ، یکی از بچه ها می گفت داره با یک چوب می کوبه ببینید سایه چوبش رو می بینید
کسی جرات نمی کرد به سمت پنجره برود ، یک انباری کوچک هم وجود داشت در واقع یک بالکن بود در پشت آپارتمان که بچه وسایل اضافی خودشون رو انجا گذاشته بودند به قول خودشون انباری بود
صدا ی کوبیدن همچنان می آمد
ترس و وحشت قلب دختران را تکان می داد
اکنون ساعت دوازده شب بود، اخه چه کسی می تواند این موقع شب بالا بیاید و بزند پشت شیشه آن هم شیشه طبقه چهارم
در این طبقه چند واحد وجود داشت که یکی از آنها محل زندگی چند دانشجویی دختر بود ، یکی از واحدها یک خانم تنها و مرموز زندگی می کرد و در یک واحد نیز یک خانواده شلوغ و پر سر و صدا با سه دختر و رفت و آمدهای زیاد
سمیرا می گفت یعنی چه کسی ممکن است قصد آزار ما را داشته باشد
ما که با کسی مشکلی نداریم ، در این مجموعه با کسی رفت آمد نداشتند و کسی را هم نمی شناختند
صداها باز هم تکرار میشد
کسی جرات نزدیک شدن به اتاقی که از پشت پنجره آن این صداها می آمد نداشت
سارا می گفت، آخه کی میتونه به شیشه طبقه سوم یک آپارتمان چوب بزنه، آن هم توی این هوای طوفانی که آدم را باد می بره
زهره گفت نگهبانی اینجا با صاحبخونه خیلی جور نیست شاید برای انتقام از صاحبخونه می خواد ما رو اذیت کنه
شجاعترین عضو این خونه آن شب خونه نبود، بچه می گفتند کاشکی حداقل مریم بود آن حتما می دانست باید چه کار کنه
آن دختر نترسی هست، خدایا چه کار کنیم این موقع شب چند تا دختر غریب
باد تندتر می شد و زوزه می کشید
و صدا همچنان تکرار می شد ، دخترها از ترس توی اتاق دیگه خونه جمع شده بودند و واقعا ترسیده بودند و هر کدوم یک فرضیه وحشتناک را مطرح می کردند
زهره که از همه ترسو تر بود رنگش قرمز شده بود هر وقت با یک وضعیت غیر عادی مواجه می شد صورت این رنگی می شد
دخترا باید یه فکری می کردند اصلا نمیشد بخوابی، هر لحظه ممکن بود پنجره شکسته بشه و یکنفر بیاد داخل خونه
دلهره و ترس همه جا رو فراگرفته بود
دیگه نمیشد تحمل کرد
یکی از بچه ها پیشنهاد کرد که باید بریم و نگهبانی رو بیدار کنیم و همه چیز رو براش توضیح بدیم
سه تایی با عجله چادرهاشون رو سر کردن و به سرعت آماده شدند
در آپارتمان را باز کردند، راهرو و پله ها تاریک تاریک بود
سمیرا گفت: من چراغ راهرو رو الان روشن می کنم . و دستش رو روی پریز گذاشت
ناگهان صدای ناله زنگ همسایه بلند شد
سارا : واییییییییییی زنگ رو زدی
زنی با صدای خواب آلود گفت کییییییییییییه
همه ترسیده بودند و در عین حال هل شده بودند بالاخره سمیرا به خودش آمد و گفت ببخشید اشتباهی زنگ را زدیم
بالاخره با ترس و لرز پله ها را پایین رفتند
و رسیدند به در نگهبانی
همه جا تاریک بود و باد وحشتناکی می وزید
هر چه به در کوبیدند کسی در را باز نکرد انگار کسی صدای آنان را نمی شنید… چندین بار به در کوبیدند اما باز هم کسی در را باز نکرد
ای وای کاشکی توی آپارتمان مونده بودیم حالا چطوری برگردیم توی آپارتمان نکنه می خواستن ما از خونه بیاییم بیرون
ترس عجیبی دختران را فراگرفته بود
این داستان واقعی ادامه دارد
به نظر شما ادامه این داستان چیست؟؟؟؟؟ لطفا حدس بزنید ….. روحیه نویسندگی خود را با واقعیت پیوند بزنید و ادامه داستان را حدس بزنید
کوالا بطور غریزی هیچوقت یاد نمیگیرد برگی از زمین برداشته و بخورد
حتما باید از درخت بکند
تمساح حیوانی است که در خشکی نمیتواند بصورت مارپیچ حرکت کند اگر مورد حمله تمساح قرار گرفته اید بصورت مارپیچ حرکت کنید
مشق نوشتن برای اولین بار در المان به وجود امد که یک معلم المانی برای تنبیه دانش اموزانش مشق نوشتن را اجباری کرد
اگر در یک شلوغی یا خلوت فکر کردید کسی شمارا تحت نظر دارد مغز شما راست میگوید مغز همیشه درحال دریافت سیگنال های نگاه دیگران است و این حس امکان به دلیل مسائله ماورا طبیعه باشد
رنگ قرمز تحریک کننده اعصاب است و توجه اعصاب را به خود جلب میکند به همین دلیل در تابلوهای راهنمای و رانندگی از این رنگ استفاده میشود تا افراد بیشتر متوجه اعلامات خطر شوند
اسکنرهای اثر انگشت
iPhone
شرکت آپل توانایی متمایز کردن اثر انگشت یک شخص زنده از شخص مرده را دارد! حتی انگشت قطع شده را تشخیص ميدهد و قفل گوشى را باز نميكند!
بدن انسان بالغ اگر در عمق 2متری جیوه قرار گیرد بصورت کامل تمام بدنش در هم خورد میشود چون فشار فلز جیوه بسیار بالا است
گوش دادن با هدفون شاید برای گوش ضرر داشته باشد ولی مغز را تحریک میکند تا بهتر تصمیم بگیرد و غصه ها را زیاد جدی نگیرد
خواب ناکافی باعث گودی چشم ها،چروک پوست ونمایان شدن لک های پوستی به خصوص دربانوان است
در لهستان به زوجهایی که بیش از 50 سال با هم زندگی کرده باشند مدال معتبر “زندگی زناشویی طولانی” اهدا میشود
رفع لک و تیرگی پوست
گوجه فرنگی را ورقه ورقه کرده و بروی پوست صورت بگذارید مداومت بر این کار موجب بهبود میشود
مردها هم پستان دارند زیرا هر انسانی در بدو شکلگیری جنین زن است تا زمانی که کروموزوم
Y
اضافه نشده است
آب یخ اولین وبزرگترین علت نابودی کبد محسوب میشود، هرگز با شکم خالی آب یخ ننوشید
نوشيدن آب سرد بعد از فعاليت شديد بدنى از مهمترين دلايل ابتلا به كبد چرب است
مردم رومانی در یک سنت قدیمی در اولین روز سال نو برای دور کردن شیطان پوست خرس میپوشند
از زمانیکه مهندسان ایده طراحی زیپ به ذهنشان رسید، ۲۲سال طول کشید تا اولین زیپ،باز و بسته شود.
در ولنتاین ۲۰۱۴ مرد ناشناسی در زمان اکران فیلم”داستان عاشقانه ای در پکن” همه ی بلیط ها را یک در میان خرید تا هیچ زوجی نتوانند کنار هم بنشینند
میوه هایی که بیشترین قند را دارد
میوه هایی که کمی قندشان بالا است
◀️پرتقال
◀️کیوی
◀️گلابی
◀️آناناس
میوه هایی که قند بسیار بالایی دارند
نارنگی
گیلاس
انگور
انار
انبه
انجیر
موز
آیا میدانستید ؟؟؟
این عکسی که مشاهده میکنید
دمپاییه جدیدما ابادانیهاس
خااااک توسررررت
اصولا هرکی این حرف و بهتون بزنه
میبافیدش ولی ما باابادانیااین حرف واسمون
یه نوع احوال پرسیه مثلا وقتی همدیگرو میبینیم
میگیم سلام علیکم خاک توسرمون حالتون خوبه
خاک توسرتون خانواده خوب هستن خاک توسرشون