نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود
و نگاه اون به چشمای درمونده من
یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه …. واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی …..این پول حق توه
آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم
برام مهم نیست بابا …..هر کاری صلاح میدونید انجام بدید
منم دل و دماغ زیادی ندارم اما متین
سرم پر شتاب بر گردوندم و منتظر نگاش کردم . . . . چقدر از سر شب تا حالا که بابا اومده منتظر حرفی در مورد متینم بودم .. . . بابا با این حرکتم کمی مکث کرد و بعد از کشیدن آهی ادامه داد
اون ازم خواست هر طور شده زودتر پوله آرشامو بهش برگردونم ….منظورم بیست ملیارد و تو رو از زیر دینش در بیارم تا آخر عمرت
با دیدن اشکام ساکت شد
مامان برا اینکه موضوعو عوض کنه گفت
شامو بیارم ؟
بی توجه به مامان رو به بابا گفتم
بابا به این موضوع فکر نکنید ….این پولا واسه آرشام پولی نیست
بابا اخمی کرد و گفت
میدونم اما اینطوری که مشخصه آرشام ادم سوء استفادگریه
مامان از جاش بلند شد و گفت : شامو میکشم
بابا سرشو تکون داد وبه سمت من برگشت
امشبو اینجا بمون ؟
بی توجه به حرف بابا نالیدم
کاش می دیدمش
ملیسا
بابا….کاش متینو میدیدم
بابغض ادامه دادم برای آخرین بار …..مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره
بابا بلند شد و رو به من گفت
فردا صبح میاد اینجا …حالا بلند شو بریم شامتو بخور
***
اونقدر برا دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت
ول کن اون ناخنای بدبختو تمومشو خوردی
نگاهی سر سری به ناخنام انداختمو رو به بابا گفتم
پس کی میاد؟
همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد
بابا در حالی که خیره خیره نگام میکرد زمزمه کرد
ملیسا یادت باشه که تو متاهلی
همین دو تا جمله بابا کافی بود که تموم اونچه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم
صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامانو میپرسید و بابا که دعوتش کرد تو
از جا بلند شدم
نگاه غمگین مامان قلبمو بدتر آتیش میزد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود
هنوز متوجه من نشده بود
یاالله گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در با شنیدن صدای سلامم ایست کرد
سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری بالاخره چشمای سیاهشو دیدم
نگاش دلخور بود ….حق داشت ……حق داشت …..نگاشو ازم دزدید
جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم
نادیده گرفتمو سرشو به سمت مامان چرخوند
سلام خانم احمدی انشاالله بهترید
مامان جوابشو داد و دعوتش کرد به نشستن
باید برم …….چند جا کار دارم………با اجازتون فعلا
نه من هنوز سیر ندیده بودمش …….نباید میرفت ….شاید آخرین دیدارمون بود
به خودم که اومدم بلند صداش زدم
متین
ایستاد
اما برنگشت
مامان و بابا نگاشون بین ما دوتادر نوسان بود
برام مهم نبود که چیکار میکنم ……فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار
نه ….نه …نمیخوام آخرین بارمون باشه که همو میبینیم
پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی میشد
صداش تو گوشم بود
اونموقع که صداش میکردم ….اون میگفت :جانم ملیسا بلا
کنارش رسیدم …بدون اینکه به سمتم نگاهی کنه گفت
کاش هیچوقت نمیدیدمت
متین …..من
وسط حرفم پرید و زمزمه وار خواند
کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی
مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم
یاشبــــــی چون آتـــــش سوزان دل
در پنــــــاه سینــــه خامـــوشت کنم
کــاش چـــون خـــواب گران ازدیده ام
نیمــه شب هــا یاد رویت میـــگریخت
مـــرغ دل افسـرده حال وبســـــته پر
از دیـــار آرزویـــــــت میـگــــریخـــــت
کـــاش از بـــاغ خــــوش رویـــای تو
دفتـــر انـدیشــــه ام پـر میــــگرفت
فارغ از ا ندیشــه هجـــران و وصـــل
زندگی بی عشقت از سر میـــگرفت
کــــاش احســـاس نیـــــاز دیدنـــت
ازوجــودم چـــــون وجــودت دوربود
دردلــــم آتـــش نمـــیزد آن نگـــــاه
کـــاش آنشـــب چشـــمانم کور بود
کـــاش آنشـــب در گلستــــان خیال
ای گــل وحشـــی نمیــچید م تــورا
تـــا نســــو زم در خـــــــــــزان آرزو
کــــاش من هرگـــز نمی دیدم تورا
اشکام جاری شدند ………من با زندگیم چه کردم
اون رفت و من اینبار مطمئن شدم که این دیدار آخرین دیدارمون بود
تحمل خونه برام سخت بود ……..نه ….نمیتونستم ….چطور میتونستم تو هوایی که متین الان توش نفس کشیده نفس بکشمو اونو از یاد ببرم …….گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو شماره محربیو که پدر جون بهم داده بودو گرفتم
بله
سلام …بیاین دنبالم
کی خانم
همین الان
چشم
مامان خودشو بهم رسوند و گفت
به این زودی کجا میری
گفتم
میروم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم
مامان آهی کشیدو گفت
عزیزم با خودت اینکارو نکن
نمیتونم مامان…..من
اشکام شدت گرفت
ادامه دادم
از خودم بدم میاد …..چرا نمیتونم فراموشش کنم
چون نمیخوای فراموشش کنی
حرفی نزدم …..شاید حق با مامان بود
بعد ده دقیقه محربی اومد و من با یه خداحافظی سرسری از پیش خونوادم رفتم
اما کجا ؟ از کی فرار کنم از خودم ….یا از عشقی که به جای اینکه فراموشش کنم هر روز بیقرارترو عاشقترم میکنه
بی تو من کجا روم،کجاروم؟؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تقصیر من چیه که زمونه با من سر ناسازگاری داره ……..اونه که کمر همت به نابودیم بسته
در گریز از این زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خیال
باید متینو فراموش میکردم هر طوری که بود باید فراموش میکردم که نفس بسته به نفسای یکی دیگست
آره اینطوری واسه همه بهتر بود
با بچه ها البته به اصرار اونا قرار رستوران گذاشتم
میخواستم برای رفتن به رستوران آماده بشم که چشمم به قیافه درب و داغونم تو آینه افتاد
تمام سعیمو کردم که چشمای به گود نشسته و گونه های رنگ پریدمو با رنگ و روغن آرایش صفایی بدم که موفق شدم ……مانتوی شیریرنگ و بلندمو پوشیدم که باهاش قدم بلندتر نشون داده میشد
آماده شدنم که تموم شد رفتم پیش پدرجونو مادر جون که توی نشیمن بودند
سلام
هر دوتاشون به سمتم برگشتن و با لبخند نگام کردند
سلام عزیز دلم ….جایی می خوای بری انقدر خوشکل کردی؟
با اجازتون با بچه ها میرم بیرون
کی بر میگردی آخه خواهرم اینا امشب میاند اینجا
این اولین باری بود که در طول مدتی که اینجا بودم مهمونی واسشون میومد …….اونا هم هیچ جا نرفتن که باعث شد فکر کنم یه جورایی دوست ندارن کسی راجع به ازدواجم بدونه ….اما حالا
ده و این حدودا
میدونم با دوستات قرار گذاشتی و نمیتونی بزنی زیرش و تقصیر از من بود که زودتر باهات هماهنگ نکردم اما اگه میتونی یکم زودتر بیا
چشم مادرجون
بذار به محربی بگم بیاد
نمیخواد مهگل
ملیسا جون ماشینه منو ببر
آهان الان شد یه پیشنهاد درست حسابی
بدون تعارف سویچو برداشتم که پدرجون گفت
فردا بریم واست یه ماشین بخرم
ممنون …حتما
در حالی که سوار فورد پدرجون میشدم با شقایق تماس گرفتمو گفتم میرم دنبالش
سوت شقایق منو از فکر خیال متین بیرون کشید
لعنت به من که حتی دو دقیقه نمیتونم بهش فکر نکنم
وای ملیسا این عروسک مال کیه و دستشو روی بدنه ماشین به حالت نوازش کشید
اولا سلام …دوما ، مال پدر جونه ….سوما چه خبرته ندید بدید بازی در میاری
شقایق در حالی که هنوز نگاههای عاشقشو از ماشین بر نداشته بود گفت
علیک سلام….تو را خدا ملی دوسه تا عکس با گوشیت ازم بگیر بزنم تو فیس بوک با این عروسک چنتا عکس عشقولانه بگیرم توپ میشه
دیدم اگه ولش کنم تا دو ساعت دیگه با ماشین لاو میترکونه برا همین سریع سوار شدمو گفتم
اگه میای بجنب
سوار شد و در حالی که با دم و دستگاه داخل ماشین سرگرم شده بود پرسید
چی شده خانم بالاخره از لک در اومد؟
آهی کشیدمو حرفی نزدم
شقایق صاف نشست و گفت
میدونم سخته ملیسا …اما مطمئنم آرشام از اون دسته مردایی که میتونه خودشو تو دلت جا کنه ….مثل رمان
وسط حرفش پریدمو گفتم
بسه شقایق صد بار از این داستانا برام گفتی اما قضیه من فرق می کنه برا بار هزارم دارم بهت میگم
میدونم….میدونم ….اما زمان همه چیو حل میکنه….
نظری ندارم
تا رستوران هر دو ساکت بودیم
به جمع دوستام نگاه کردم ….دقیقا مثل گذشته با این تفاوت که این آخریها متینم جزء اکیپمون شده بود و حالا
برخورد صمیمی دوستام باعث شد یکم از فکر متین بیرون بیام
مخصوصا وقتی کورش علنا گفت از مائده خاستگاری کرده و مائده تا بنا گوش سرخ شد
یا وقتی نازنین با خوشحالی خبر حامله شدنش را بهمون داد
و ذوق بهروز و یلدا بابت قضیه حاملگی نازنین و اینکه قراره خاله و عمو بشند
اما با زنگ خوردن گوشی مائده همه خوشیهام دود شد رفت هوا
مائده گوشیشو برداشت
سلام عمه جان
…………..
ممنون…..قربونت برم
………….
نه شما برید
…
ツ نمایش کامل ツ