فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    خران را آزاد نکنید…!


    —————–**–

    خری به درختی بسته بود شیطان خر را باز کرد
    خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد
    زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش

    صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت
    صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
    صاحب خر را از پای دراورد
    به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!؟
    گفت من فقط یک خر را رها کردم

    هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی
    خران را ازاد کن

    —————–**–

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا


    khengoolestan_axs

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ‏( ﻉ‏)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟

    ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ

    ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ
    ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟

    ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

    ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    حـــــرف حساب روز


    khengoolestan_axs

    *********◄►*********

    جمله ای زیـــــبا از حضرت علی ع

    نه سفیدی بیانگر زیبایی است
    ونه سیاهی نشانه ی زشتی

    کفنــــــــــ ســـــــفیداماترســــــاننده است
    وکعبه ی ســـیاه اما دوست داشتنی است

    انسان به اخلاقش است نه به مظهرش

    قبل ازاینکه سرت رابالا ببری ونداشته هات را
    به پیش خــــــداگلایه کنی
    نظری به پایین بینداز داشته هات راشاکرباش

    انسان بزرگ میشودجزبه وسیله ی فکــــرش
    شــــریف نمیشودجزبه واسطه ی رفتارش
    وقابل احترام نمیگرددجزسبب اعمال نیکش

    تقدیم به همه دوســـــتان

    *********◄►*********

    پت پتی
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    سخنان بزرگان

    خاطرات خوشگل ننش | مهر مادری


    خوشگلع ننم هسدم و هم‌اکنون میخام یکی از نمونه‌های محبت ننم نسبت ب خودمو براتون بگم
    😎

    @~@~@~@~@~@

    دیروز ننم رو مبل نشسته بود منم دراز کشیده بودم سرمو گذاشته بودم روپاش
    😚
    همینجوری مصلن داشت بهم محبت میکرد و میگف بچه بودی خیلی ملوس بودی… ی سال و نیمه بودی کامل حرف میزدی مخمونو میخوردی و
    گفتم ینی الان زمختم؟!؟
    گف ارع
    🙇
    [من کششششته مردههههه محبتتم مادر✋]

    یهو چشمش افتاد ب زنجیری ک گردنم بود و با یع اضطراب و استرس و کوفت و زهر مار ناگهانی‌یی گفت: ی زنجیر طلا داشتیم از این بلند تر بود…نیس! برم ببینم کجاس؟!؟
    😖
    همون لحظه پاشد و پاشدنش مصادف شد با افتادن سر من
    😓
    با همین قیافه سرم افتاد
    (😐)

    اوشونم خاسن دگ زیاد ناراحت نشم، همونجور ک میرف ب سوی جستجوی زنجیر گف: ناراحت نشیاااا الان میام
    😀
    [ینییییی خراااابتم ننه☺]

    منم خیلی بهم بر خوردع بود انگار زندگانی برام پوچ وبی معناشدع بود و … با همون قیافه خودمو ع رو مبل انداختم پایین
    😐
    حالا فک نکنید مبله ده بیس متر ارتفاعش بوداااا سی چل سانت ارتفاع داشت ک اول ی دستمو تکیه گاه قرار دادم ک آسیب نبینم، سپس خودمو انداختم پایین

    همونجور ک این شکلی
    (😐)
    ب سقف زل زدع بودم، یدفه مادر گرام با خوشالی وصف نشدنیی گف
    هست فاطمه!!! نارحت نباش
    😆

    منم سعی کردم محل حادثه رو با لبخند ملیحی به سوی افق ترک کنم
    😐

    @~@~@~@~@~@

    خعلی مختصر و مفید بود نع؟! سقفم بگیرین خودتون
    😐😂

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    بچه مثبت | قسمت بیستم


    با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم

    خوشکلم می دونم دلت میخواد تو اتاقت باشیم و من همینطور بوسه بارونت کنم اما باید بریم پائین بابا را هم سوپرایز کنیم .آخر شب به اندازه کافی وقت داریم

    از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ….عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ….چون محرمم بود……..و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم

     

    به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند

     

    پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند

    بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویلشون گرفت

    مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون

    پوف………..باشه مامان …..شما کی اومدید؟

    یه ده دقیقه ای می شه

    پدرجون صدام زد کنارش رفتم

    دور آرشام شلوغ بود

    پدر جون آرشامم صدا زد

    آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد

     

    واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم …اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد

    پدرجون بلند گفت

    خانم ها و آقاییون ………اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید

    مادرجون با ناز گفت

    وا…آقا کجاتون پیره

    پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم

    مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند

     

    اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ….اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم….دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت

    امیدوارم که خوشبخت شند ……به افتخارشون

     

     

    صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد

    چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود

    آرشام زمزمه کرد

    خیلی دوست دارم

    و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم …اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد

     

    و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لبش رو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم

     

    تو گوشم زمزمه کرد

    عاشق خجالت کشیدناتم

    حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم
    کاش میشد با مامان اینا برم خونشون……بودن کنار آرشام باعث عذابم بود
    نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد
    آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
    با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم

     

    چیزیم نیست

    اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد
    فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت
    به به زوج عاشق

    فرشاد پسر کجایی تو

    آرشام محکم فرشاد و بغل کرد
    نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند
    بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت

    فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟

    اوه چه جورم

    چطور مگه؟

    بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین …..نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره
    آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند
    منو محکم بغل کرد و گفت

    عاشق همین کاراشم

    خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت
    ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم…. خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید
    فقط زمزمه کردم

    ممنون

    درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم
    بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد
    فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت
    مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
    چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد
    برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم
    جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت
    با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم
    سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم
    مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت
    آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده …اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد
    خجالت و کنار گذاشتمو گفتم
    مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
    مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم

    -من آمادگی ندارم ……خوب راستش هنوز احساس نمیکنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه……. خوب…من

    متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم

    اون روی حرف شما حرف نمیزنه ؟

    اما
    وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم

    مادرجون

    مادرجون خندش گرفت و گفت
    باشه …سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم
    با خنده گفتم

    داشتیما……مادر شوهر بازی

    بغلم کردو حرفی نزد
    ***

    سلام بر عشقای خودم

    از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم

    آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت

    چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟

    بابا

    کوفت

    آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت

    حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم …شما دلتون واسه هم تنگ شد

     

    حسود نشو بچه ….کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد

     

    ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت

    آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار

    آ..آ …مادر شوهر بازی نداشتیما

    مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست

    حالا چرا قهر میکنی مادر من …شما جون بخواه من دربست نوکرتونم

    پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت

     

    هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم

    خیلی خوب بابا بچه که زدن نداره

    بعد هم به سمت من برگشت و گفت

    تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی نکنه غریبی میکنی

    پدرجون با خنده گفت

    چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب

     

    آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت

    عاشق همین کاراشم

    اهن….ما اینجا بوق نیستیما

    آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک…

    نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم

     

    مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟

    آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست

     

    خوب اول کادوی بهادری بزرگ

     

    پیپ و چندتا پیراهن مردونه ……خدایی هم سلیقه اش محشر بود

    واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک

    خوب دیگه ….شب خوش

    ا….هنوز اون چمدونو باز نکردی

    شرمنده مامان اونا خصوصیه

    اوه…داره کم کم حسودیم میشه

    فداتون بشم ….خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه

    وا خستگی کجا بود

    رو به مادرجون گفتم

     

    حالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین

    مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت

    من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم

    بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده

    واقعا که ………..انگار نه انگار ….یه ذره شرم و حیا ندارن

    آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید

    مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ….بچه ام خسته است

    با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم

    آره راست میگین……شب بخیر آرشام جون

    قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام



    ツ نمایش کامل ツ

    رویا
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ابوسعید ابوالخیر

    رباعی شمارهٔ ۴۴۰

    روزی ز پی گلاب می‌گردیدم _ پژمرده عذار گل ...

    user_send_photo_psot

    روزي از دانشمندي رياضيدان نظرش را درباره زن و مرد پرسيدند. جواب داد:

    اگر زن يا ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ـ نمیذارم کسی ناراحتت کنه

    ناراحت کردن هیچکس برام مهم ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در حیرتم از خلقت آب، با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مجری: فامیل دور چرا ببعی رو گذاشتی رو سرت!؟
    فامیل: آقای ...

    user_send_photo_psot

    ترسم روزی بمرم مردنم بی دنگ بو
    کفنم کوتاه و قورمیش تنگ بو

    ترجمه:میترسم روزی که ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    عشق

    یعنی خالصانه در تمام دفترم

    لا به لای اسم تو

    یک ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................
    خیلی سخته که بخوای به کسی
    که قلبت رو شکسته
    .
    .
    .
    .
    .
    بگی من ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    اگر واقعاً دلى تنگتان باشد

    همان صبحِ اولِ وقت
    همان سر ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پدرم گفت گل از رنگ و لعابش پیداستــ

    دختر مؤمنہ از طرز ...

    user_send_photo_psot

    می‌دونی تاریکی چیه؟
    تاریکی وقتیه که کاری می‌کنیم که دوست نداریم،
    جایی زندگی ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    همیشه از تنهایی و اینکه
    چرا کسی سراغمان را نمیگرد گلایه میکنیم
    یک درصد ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .