خری به درختی بسته بود شیطان خر را باز کرد
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را از پای دراورد
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!؟
گفت من فقط یک خر را رها کردم
هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی
خران را ازاد کن
آدم هایی که از رابطه های طولانی بیرون میان
خطر ناکن
چون اونا میفهمن
میشه یه چیزایی رو از دست داد
و نَمُرد
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟
ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ
جمله ای زیـــــبا از حضرت علی ع
نه سفیدی بیانگر زیبایی است
ونه سیاهی نشانه ی زشتی
کفنــــــــــ ســـــــفیداماترســــــاننده است
وکعبه ی ســـیاه اما دوست داشتنی است
انسان به اخلاقش است نه به مظهرش
قبل ازاینکه سرت رابالا ببری ونداشته هات را
به پیش خــــــداگلایه کنی
نظری به پایین بینداز داشته هات راشاکرباش
انسان بزرگ میشودجزبه وسیله ی فکــــرش
شــــریف نمیشودجزبه واسطه ی رفتارش
وقابل احترام نمیگرددجزسبب اعمال نیکش
تقدیم به همه دوســـــتان
دیروز ننم رو مبل نشسته بود منم دراز کشیده بودم سرمو گذاشته بودم روپاش
😚
همینجوری مصلن داشت بهم محبت میکرد و میگف بچه بودی خیلی ملوس بودی… ی سال و نیمه بودی کامل حرف میزدی مخمونو میخوردی و
گفتم ینی الان زمختم؟!؟
گف ارع
🙇
[من کششششته مردههههه محبتتم مادر✋]
یهو چشمش افتاد ب زنجیری ک گردنم بود و با یع اضطراب و استرس و کوفت و زهر مار ناگهانییی گفت: ی زنجیر طلا داشتیم از این بلند تر بود…نیس! برم ببینم کجاس؟!؟
😖
همون لحظه پاشد و پاشدنش مصادف شد با افتادن سر من
😓
با همین قیافه سرم افتاد
(😐)
اوشونم خاسن دگ زیاد ناراحت نشم، همونجور ک میرف ب سوی جستجوی زنجیر گف: ناراحت نشیاااا الان میام
😀
[ینییییی خراااابتم ننه☺]
منم خیلی بهم بر خوردع بود انگار زندگانی برام پوچ وبی معناشدع بود و … با همون قیافه خودمو ع رو مبل انداختم پایین
😐
حالا فک نکنید مبله ده بیس متر ارتفاعش بوداااا سی چل سانت ارتفاع داشت ک اول ی دستمو تکیه گاه قرار دادم ک آسیب نبینم، سپس خودمو انداختم پایین
☺
همونجور ک این شکلی
(😐)
ب سقف زل زدع بودم، یدفه مادر گرام با خوشالی وصف نشدنیی گف
هست فاطمه!!! نارحت نباش
😆
منم سعی کردم محل حادثه رو با لبخند ملیحی به سوی افق ترک کنم
😐
با بوسه ای که آرشام روی گونه ام زد به خودم اومدم
از حرفاش یک لحظه به خودم لرزیدم ….عرق سردی که از گردن و پشت کمرم جاری بود نشونه ی ترسم از کسی بود که از توصیف نگاش به خودم عاجز بودم.نمی تونستم بگم نگاش بهم یه نگاه هرزه ….چون محرمم بود……..و نمی تونستم از نگاهاش لذت ببرم چون دوسش نداشتم
به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست میزدند
پدرجون و مادرجون سریع خودشونو به ما رسوندندو هر دو آرشامو غرق بوسه کردند
بابا مامان منم جلو اومدند و آرشام خیلی تحویلشون گرفت
مامان کناری کشیدمو بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدیه من و آرشام باشه و اینکه بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیز فورمالیتس و من زنشم و اون
یه ده دقیقه ای می شه
پدرجون صدام زد کنارش رفتم
دور آرشام شلوغ بود
پدر جون آرشامم صدا زد
آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد
واقعا که خوشتیپ و جذاب بود و اینو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با دیدنش هیچ حسی نداشتم …اگه بخوام صادق باشم یه جورایی هم ازش بدم میاومد اون باعث جدایی من از متین شد
پدرجون بلند گفت
خانم ها و آقاییون ………اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید
مادرجون با ناز گفت
وا…آقا کجاتون پیره
پدرجون عاشقونه نگاش کرد و گفت:تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم
مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدند
اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه ….اگرچه واسه دل من نیومده و (با دست به من اشاره کرد) واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و میخوام امشب نامزدش ملیسای عزیز را بهتون معرفی کنم….دست منو گرفت و بعد هم دست آرشامو بلند کرد و دستامونو تو دست همدیگه گذاشت
امیدوارم که خوشبخت شند ……به افتخارشون
صدای دستها از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه کوچولوی زیبای چوبی در آورد و جلوم زانو زد و در جعبه را باز کرد
چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود
آرشام زمزمه کرد
و من سریع نگامو از چشاش گرفتم و حلقه را برداشتم …اون هم سریع ایستاد و حلقه را توی انگشتم کرد
و بعد تو یه حرکت غافل گیر کننده لبش رو رو لبام گذاشت صدای سوتها و دستا بلند شد و من خجالت زده خودمو ازش جدا کردم
تو گوشم زمزمه کرد
حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود، روی شونه هام همگی یادآور این بودند که باید خودمو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم
کاش میشد با مامان اینا برم خونشون……بودن کنار آرشام باعث عذابم بود
نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم خورد کنم اما فکر اینکه با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت میکنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعیه خود خیانت میکنم داشت دیوونم میکرد
آرشام سرشو نزدیک گوشم گرفتو زمزمه کرد خوشکل من چشه؟
با خوردن داغی نفساش به لاله گوشم احساس چندشناکی بهم دست داد سریع سرمو عقب کشیدم
اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگام کرد و لبخند زد
فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت
به به زوج عاشق
آرشام محکم فرشاد و بغل کرد
نوع رفتارشون نشون میداد با هم خیلی صمیمی هستند
بعد از یکم خوش و بش کردن آرشام گفت
اوه چه جورم
بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکرد هیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین …..نه نه راستی رو زمین نیافتادم افتادم روی مادر فولاد زره
آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردند
منو محکم بغل کرد و گفت
خودمو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت
ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم…. خیی دوستون داره امیدوارم خوشبخت بشید
فقط زمزمه کردم
درسته حرف زدنشو صمیمی کرده بود اما نگاش اونقدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلا راضی نبودم
بالاخره مهمونی با اخم و تخمای دختر عموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد
فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت
مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتند و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد
برای اطمینان در اتاق و قفل کرده بودم
جوابی ندادم و دستگیره چند بار بالا پایین رفت
با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم
سریع حوله ام و برداشتم و در و باز کردم
مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت
آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها را بهمون بده اگرچه من گفتم بهش خسته است و بذاره واسه فردا ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده …اما انگار اینا فقط بهونه بوده و به قفل در اشاره کرد
خجالت و کنار گذاشتمو گفتم
مادرجون میشه تا بقیه نیومدند ازتون یه خواهشی بکنم؟
مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم
متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهر و من نمی تونم دخالت کنم
اما
وسط حرفش پریدمو چشامو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم
مادرجون خندش گرفت و گفت
باشه …سعیمو میکنم اما این پسره آتیشش خیلی تنده و بعد آرومتر گفت:بمیرم واسه دل بچم
با خنده گفتم
بغلم کردو حرفی نزد
***
سلام بر عشقای خودم
از بغل مادرجون بیرون اومدمو به سمت در برگشتم
آرشام در حالی که با دو تا دستاش دو تا چجمدونو میکشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت
چی چیو عشقای من هنوز نرسیده صاحب شدی؟
کوفت
آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت
حالا چی شده بود که همدیگرو بغل کرده بودید خوبه من از مسافرت رسیدم …شما دلتون واسه هم تنگ شد
حسود نشو بچه ….کادوهامونو بده که خیلی خوابم میاد
آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چیکار
مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست
پدرجون گوش آرشامو گرفت و با حرص گفت
هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی میگذرم ولی از اینکه پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمیگذرم
بعد هم به سمت من برگشت و گفت
پدرجون با خنده گفت
چی چیو مظلوم شده همچین که پاش تو خونه میرسه یه جورایی خونه بومب
آرشام با خنده به سمتم برگشت و تو یه حرکت محکم بغلم کرد و گفت
اهن….ما اینجا بوق نیستیما
آرشام با خنده ولم کرد و آروم تو گوشم زمزمه کرد یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک…
نگاه نگرانمو تو چشای مادرجون دوختم
مادرجون گفت:خوب اول کدوم چمدونو باز میکنی؟
آرشام دستمو گرفت و روی تخت نشست به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست
پیپ و چندتا پیراهن مردونه ……خدایی هم سلیقه اش محشر بود
واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک
ا….هنوز اون چمدونو باز نکردی
اوه…داره کم کم حسودیم میشه
وا خستگی کجا بود
رو به مادرجون گفتم
مادرجون با خنده شونه هاشو بالا انداخت و گفت
من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم
بعد هم همراه آقاجون زدند زیر خنده
واقعا که ………..انگار نه انگار ….یه ذره شرم و حیا ندارن
آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید
مادرجون رو به منو آقاجون گفت بهتره از اتاق بریم بیرون ….بچه ام خسته است
با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم
آره راست میگین……شب بخیر آرشام جون
قبل از اینکه یه قدم بر دارم آرشام
…
ツ نمایش کامل ツ