من چیز های زیادی را از دست داده ام
هیچکدامشان مثل
از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن تمامت را با خود می برد
و تو تا اخر عمر در به در دنبال خودت میگردی
من چیز های زیادی را از دست داده ام
هیچکدامشان مثل
از دست دادن تو نبود
گاهی یک رفتن تمامت را با خود می برد
و تو تا اخر عمر در به در دنبال خودت میگردی
مهتاب لال شده بود
متعجب به برادرش نگاه می کرد
باورش سخت بود
می دید که لب های فرشاد تکان می خورد و فرشاد حرف میزند اما چیزی نمی شنید.اختیار از کف داد و فریاد کشید
اگه اینجوری بود پس منم باید..
فرشاد پرید میون حرفاش:
مهتاب من…
مهتاب اجازه نداد فرشاد بقیه ی حرفش را سر زبان بیاورد.برگشت و با شتاب به اتاقش رفت
کار هایش دست خودش نبود موبایلش را در دست گرفت.باید با اتاناز حرف میزد
اتاناز کف اتاقش نشسته بود
تصویر یک اسب و دو تا عاشق را نقاشی می کرد تمام حواسش به نقاشیش بود
موبایلش زنگ می خورد
به صفحه اش نگاه کرد و در حالی که دستش را روی علامت سبز رنگ می لغزاند لبخند زد
اتاناز از صدای غمگین مهتاب نگران شد
مهتاب حالم خوش نیست فعلا خدا حافظ
گوشی را به گوشه ای پرت کرد زانو هایش را بغل کرد و اجازه داد اشکای بلورینش سرا زیر بشه.صورت معصومش زیر اشک های سیل اسایش گم شده بود
برا خاطر فرشاد ناراحت نبود چون از اولشم بهش حسی نداشت اما از تهمت متنفر بود نفرت داشت وجودشو اتیش می کشید
هه
نیاز به فکر کردن نبود
اسم بهرام رو هم خط کشید و جواب منفیش رو به گوش اقا جانش رساند
***
امروز مسابقه ی شعر خوانی داشت ، منطقه ای بود.از طرف مدرسه خودشو یکی از همکلاسی هایش باید شرکت می کردند
در سالن برگزاری مسابقه با تمام غرورش به صندلی تکیه داده بود و به شعر های که می خواندند گوش می سپرد تا اینکه اسمش را گفتند
گوشه ی چادرش را در دست گرفت و به سمت جایگاه حرکت کرد
بسم الله گفت
و شعرش را با لحن خاصی که مخصوص خودش بود خواند و در اخر اولین کسی که تشویشقش کرد رئیس اموزش و پرورش بود و بعد بقیه سالن مملو از تعریف و تمجید در مورد اتاناز بود که بدون بلند گو و رسا شعرش را خوانده بود پس بی شک اولین جایزه ی شعر به او تعلق می گرفت
اما
حسادت
تصرف
رفیق نامرد
حسد ورزیدن
و…
غرور بی جا
همکلاسیه اتاناز که زهرا نام داشت با او در مسابقه بود از ان به بعد با نفرت به اتاناز نگاه می کرد چرا که نمی توانست برتری اتاناز را قبول کند
اتاناز هم هیچ وقت از این دختر که غرور کاذبی داشت خوشش نمی امد اما رفتار مهربونی با او داشت
که سر انجام همکلاسی اش زهر خودش را ریخت پیش معلما از اتاناز بد گفته بود و به او تهمت زده بود
وقتی معلما از اتاناز توضیح خواستند
با سر سختیه تمام سرش را بلند کرد و فقط یک جمله گفت
و بعد به علامت احترام سرش را به پایین تکان داد و از دفتر خارج شد اما دیگر همکلاسی ای به نام و نشانی زهرا نداشت
حتی کار زهرا ارزش فکر کردن برای اتاناز را نداشت
اتاناز اونقدر از نامردیه دنیا کشیده بود که این یکی هم روی انها
دیگر وقت مدرسه تمام شده بود چادرش را بر سرش انداخت و از مدرسه خارج شد ماشینی پا به پایش حرکت می کرد اتاناز کسی نبود که با این کارها بترسد وقتی دید ماشین بی خیالش نمی شود به تندی برگشت و چون شیشه های ماشین پایین بود دو تا پسر جوان را داخل ماشین دید ، سر جایش ایستاد و به تندی توپید
اما
امان از دل عاشق که وقت و بی وقت نمی شناسد
دل که هوایی می شود بدون اختیاری به سمت عشقت پرواز می کنی
باید ببینیش
تا دل صاحب مرده ات ارام گیرد
حتی شده باشد از دور
یا حتی شده باشد
تو فضای که عشقت نفس می کشد نفس بکشی
****ایلیار*****
مادر دستش بند بود مشغول اشپزی بود
امروز دانشگاه نداشتم.بیکار تو خونه قدم میزدم که مامان صدام کرد؛
ایلیار جان مادر؟؟؟
میشه بری سر کوچه یه کمی پنیر پیتزا بگیری؟؟
از خانه بیرون زدم
تقریبا ظهر بود
تو یه راه به اتفاقات گذشته ام فک می کردم
به حسی که حدود یه ساله تو قلبم پرورانده اما از حس اتاناز خبر ندارم
چند بار خواستم شماره ی اتاناز را پیدا کنم اما هیشکی شمارش را نداشت
شک داشتم به اینکه شاید بابای اتاناز یا خودش برای خواستگاری راضی نباشند
برای همین چیزی به مادرنگفته بودم
سر کوچه رسیده بودم که صدای مرا جلب کرد با نگاهم دنبال صدا بودم که دیدم.بللللله دختری با گستاخیه تمام و جرات پیش از حدش
دوتا از پسران جوان را مورد خطاب قرار می دهد
سر جایم ایستادم.و تماشایشان کردم اگه من جای اون دوتا بودم فرار رو بر قرار ترجیح میدادم. دختر که حرفایش تمام شد به راهش ادامه داد کمی که نزدیکتر شد دلم لرزید.او را شناختم
مگر می شود عاشق باشی و عشقت را نشناسی؟؟؟
اره
او عشق منحصر به فرد خودم بود
ان دختر همون دختری بود که یک سالی قلبم را به اسارت برده بود و منو از زندگی ساقط کرده
*****آتاناز*****
اه….حسابی اعصابم را خورد کرده بودند.به خانه رسیدم زنگ در را زد و منتظر ماند م یک دور چشم چرخاندم که چشمانم روی دو جفت چشمان سیاه میخکوب شد
صدای نشنیدم
چیزی ندیدم
قلبم از حرکت ایستاد
کاش ثانیه ها نمی گذشتند
کاش حیا را کنار گذاشته بودم
تا ازادانه در ان چشم ها حل شوم
اما حیای دخترانگیم که همیشه برایش افتخار می کردم این اجازه را نداد که بیشتر از چند ثانیه بهش چشم بدوزم پس
چشمانم را بر بستم و وارد حیاط شدم
ایلیار لبخند محوی زد که از چشمم دور نماند.و چقدر لبخند مردانه اش صورتش را جذاب نشان میداد. امروز قرار بود مهتاب بیاید پیشم
لباس هایم را عوض کردم و به ساعت نگاه کردم
سه بعد از ظهر بود الاناست که مهتاب پیدایش شود
بعد چند دقیقه صدای مهتاب را از حیاط شنیدم:
پنجره را باز کردم.این دختر چقدر انرژی داشت
فلاکس چای و کمی تنقلات و میوه در سبد گذاشتم زیر انداز را بر داشتم و به حیاط رفتم
با خنده گفتم
زیر انداز را پهن کردیمو کنار همدیگر نشستیم
با چشمان گشاد شده بهش زل زدم.این دختر بازم خل شد. صدایم را بلند کردم
شماره رو گرفتم بدون اینکه نیم نگاهی کنم کاغذ را پاره کردم نیازی به فکر کردن نداشتم بارها سر این موضوع فکر کرده بودم امکان نداشت به پسری که نامحرم بود زنگ بزنم و بتونم باهاش حرف بزنم این یکی هز غیر ممکنات زندگیم بود
امکان نداشت
ما انسان ها گاهی دیر قدر همدیگر را میدانیم
وقتی یک نفر را از دست میدهیم تازه یادش میکنیم، خوبی هایش از جلوی چشمانمان میگذرد، مینشینیم خاطراتی که با او رقم خورده را مرور میکنیم، غصه میخوریم، بغض میکنیم و با خود میگوییم کاش بودی، کاش به همین راحتی از دست نمیدادمت
خلاصه کنم رفیق
اگر خواستی به کسی بی مهری کنی
یک لحظه
با خودت
به نبودن اش فکر کن
به نبودن اش برای همیشه
علی سلطانی
فرزند آن بشکسته پهلو خواهد آمد
با رمز یاالله و یا هو خواهد آمد
والفجر یعنی شیعیان وقتی نمانده
با ذو الجناح و ذوالفقار، او خواهد آمد
دلم تنگ بود
دلم تنگه تموم اون دورانی بود ک کنار هم خوشحال بودیم
شادیمونو تقسیم میکردیم
دلم تنگ عاشقیم بود
دلم تنگه مهربونیام بود ک ب حدر رف
دلم تنگ زندگیم بود ک بر فنا رف
تنگ رفاقتمون
تنگ دوستیایی ک فقط حرف بود ولی من پاشون وایستادم
(:
دلم
اصن دلی نداشتم
(:
نمیفهمم کی کجا چجوری… دلمو باختمو دادمش ب یکی
رف …دلمو برد
ام
یکی
یهویی …اومد تو زندگیم
با خودش ی هدیه اورد… یه دل صاف تمییز بدون غم یه دلی ک میخواد همه رو دوس داشته باشه
ی دلی ک اگه بزارمش سرجاش میخواد همچیو پاک کنه… همچی
برا کسی ک اون دلو بم داد هرکاری میکنم
(:
حتی حاضرم براش بمیرم
اما امیدوارم دلشو ازم پس نگیره
چون خیلی دلم پیشش گیره
قلبم برا توعه عسلی نری تنهاش بزاریاااا
(:
تو بهترینمی
بهترین دوست . بهترین کسی ک حرفامو با حوصله گوش میدی
کسی ک تو همه کار بم کمک میکنی
کسی ک هیچجوری برام کم نزاشتی
ممنونتم
نـه ڪارامــون
با حــرفامــون یـڪیـه
نـه حـرفامـون
با افـڪارمـــون
ڪلا خــودمــون نیـستـیم
فقـط یـڪ مــشت
حـفـظ ظاهـــریـــم
✨﷽✨
آنجا هجده ساله ای درد می کشد برای دین
و اینجا (بعضی) هجده ساله ها خودشان “درد می شوند” برای دین
آنجا سال ۱۱ هجری ست، و اینجا ۱٤۲۷ سال بعد
آنجا هجده ساله ای “حـجـابــ” می گذارد
تا آزاد کند دیـنش را از جهالت
و اینجا (بعضی ) هجده ساله ها “حـجـابــ” برمیدارند تا آزاد کنند ☜دنیایشان را برای جهالت
آنجا سال ۱۱ هجری ست، و اینجا ۱٤۲۷ سال بعد
آنجا تن هجده ساله ای شبانه دفن میشود
تا معنا کند واژه حیـا را
واینجا تن (بعضی ) هجده ساله ها شبانه روز
عریان میشود تا خلق کنند واژه هرزگی را
آنجا سال ۱۱ هجری ست، و اینجا ۱٤۲۷ سال بعد
آنجاصورت هجده ساله ای سیلی میخورد
ازبس که میماند پایِ امام زمانه اش
و اینجا (بعضی )هجده ساله ها سیلی می زنند
به صورت امام زمانشان
از بس که می دَوَند دنبال شیطان نفسشان
آنجا سال ۱۱ هجری ست، و اینجا ۱٤۲۷ سال بعد
آنجا هجده ساله ای پرپر شد تا امروز
بشود الگوی زنان متدین شیعی
اما اینجا (بعضی ) هجده ساله ها بال بال می زنند تا الگو بردارند از زنان متحجر غربی
آنجا سال ۱۱ هجری ست، و اینجا ۱٤۲۷ سال بعد
و چقدر تفاوت است بین هجده ساله های آنجا
و هجده ساله های اینجا
شهادت مادرم افسانه نیست
مراقب چادر حضرت زهرا باشیم
Girls fall in love by what they hear
guys fall in love by what they see
That’s why some girls put on make up
and some guys lie
دخترهاعاشق میشن باچیزهایی که میشنون و
پسرهاعاشق میشن باچیزی که میبینن
به خاطرهمینه ک بعضی ازدخترهاآرایش میکنن و
بعضی پسرهادروغ میگن