فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    میگن دعا،دسته جمعیش قشنگه


    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    میگن دعا، دسته جمعیش قشنگه
    پس: الهی هیچ دلی تنگ نباشه
    هیچ کسی مریض یا مریضدار نباشه
    الهی هیچ کسی محتاج نباشه
    الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا‌کن
    الهی کسی شرمنده نباشه
    الهی شرف و انسانیت رو سر مبدأ تمام خواسته هایمان قرارده
    الهی از تکبر و غرور وسوء ظن و نفرت و کینه دورمان کن
    الهی کلاممان به دروغ، آلوده نباشد
    و الهی دوستان خوبم همیشه شاد باشند و خوشبخت

    *~*~*~*~*~*~*~*

    پت پتی
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    قسمت بیست و ششم | عروسی


    تا اینکه
    صبر دختر قصه ها تمام شد
    اخه می دانی سنگ هم که باشی زمانی از سختیه مشکلات خورد میشی
    چه برسد اتاناز احساسی ما اتانازی که دلش از جنس بلور چند تکه بود
    و با یک تلنگر کوچک فرو می ریخت
    بهانه های الکی ایپای و پشت ان محبت هایش
    فریاد های ایپای و پشت ان مهربان حرف زدن هایش
    همه ی رفتار های ضد و نقیض ایپای اتاناز را خسته کرده بود هر چقدر بیشتر محبت می کرد اخلاق ایپای بدتر می شد
    با اینکه اتاناز خیلی از ایپای کوچک تر بود اما نسبت به ایپای درک بیشتری داشت.همیشه پیش خودش می گفت که چرا ایپای درکش نمی کنه که ۱۰ سال فاصله ی سنی یعنی یه قرن عقب بودن اتاناز از لحاظ فکری نسبت به ایپای ایپای انتظار داشت طرز فکر اتاناز هم مثل خودش باشه که این موضوع اتاناز را رنجور کرده بود
    اتاناز بریده بود
    با ایپای بحث شدیدی داشت و سر این موضوع سیم کارتش را شکسته بود و با خودکشی و غیره خانواده اش را راضی به طلاقش کرده بود و ایپای مغرور هم در این دو ماه سعی نکرد خبری از اتاناز شکسته بگیرد
    پدرش به اقای امیری زنگ زد و جریان طلاق را گفت و به محض رسیدن خبر به گوش ایپای .خودش را به خانه ی اتاناز رساند
    اتاناز کنار پدر و مادرش نشسته بود و ترسی هم از پسری که روبه رویش نشسته و سرخیه خون چشمانش را پوشانده و رگ گردنش ورم کرده نداشت
    ایپای با حرص چندین بار نفسش را بیرون داد و گوشه ی لبش را از حرص جوید و با خشم کنترل شده ی گفت
    اگه اجازه بدین من با اتاناز حرف بزنم

    پدرش ملتسمانه دخترش را نگاه کرد در این مدت اتاناز چقدر وزن کم کرده بود
    اتاناز نگاه پدرش را حس کرد و لب باز کرد

    من با شما حرفی ندارم

    اتاناز لج نکن

    گفتم که اقای امیری….

    ایپای دوباره تحمل شنیدن اقای امیری را نداشت

    بلند شد دست اتاناز را گرفت و با حرص کشید و از خانه بیرون برد

    اتاناز را تقریبا انداخت در ماشین و تند و سریع خودش هم پشت فرمان نشست و قفل مرکزی را زد
    با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید
    اتاناز همچنان خونسرد بود

    چونکه دیگر امیدی برای خوشبخت شدنش با ایپای نداشت

    کنار رودخانه نگه داشت
    چقدر اتاناز به این محیط نیاز داشت با پیاده شدن ایپای اتانار هم پیاده شد ایپای تکیه اش را به ماشین داده بود و به رودخانه را نگاه می کرد
    اما اتاناز به لب رود خانه رفت و نشست
    ایپای بعد از کم شدن عصبانیتش رفت و کنار اتاناز نشست

    اتاناز؟

    اتاناز جوابی نداد

    اتاناز نگام کن طاقت گرفتن نگات رو ندارم

    وقتی دید اتاناز حرکتی نمی کند

    دستش را زیر چانه اش برد و سر اتاناز را بلند کرد و با صورت پر اشک اتاناز روبه رو شد

    اتاناز من معذرت می خوام تند رفتم

    دیگه مهم نیست

    اما برا من مهمه لعنتی

    اتاناز منو ببخش عصبی بودم

    ایپای چی چی رو ببخشم هااااا

    اینکه دلمو بشکنی اینکه بهم تهمت بزنی اینکه تردم کنی بعد بیایی بگی ببخشمت
    دیگه نمی خوام ایپای
    دیگه خسته شدم از بس ناز تو خریدم بجای اینکه تو نازم رو بخری
    ایپای دیگه نمی کشم می فهمی نمی کشم
    و بعد بلند گریه کرد و ضجه زد خدایا می شنوی دیگه کم اوردم دیگه نمی کشم

    ایپای با دستش سر اتاناز را روی شانه اش گذاشت‌

    بگو اتاناز بگو تا خالی بشی

    نمی شم ایپای خالی نمیشه این دل صاب مردم اروم نمی گیره اونقدری کشیدم اونقدری زمونه در حقم بدی کرد نمی‌دونی که.بدی های تو هم روش منکه عادت کردم

    اتاناز به بابام اینا گفتم برا عروسی حاضر بشن دو ماه دیگه برگزار می کنیم

    اتانار هیچ چیزی نگفت
    فقط نگاه کرد
    می دانست ایپای هر حرفی بزند تا اخرش را می رود

    دیگر حتی بدبختیش مهم نبود
    او که همه جوره درد کشیده اینم روش

    ایپای سکوت اتاناز را پای رضایتش گذاشت

    اما حیف که هیچ وقت پای حرفای دل اتانازش ننشست

    اتاناز ته ته دلش ایپای را دوستش داشت اما گاهی همین رفتار های ایپای حتی اتاناز را از دوست داشتن هم منصرف می کرد
    و چه شیرین بود شانه ای که به ان تکیه کرده

    🌻🌻🌻

    همه چیز تند می گذشت و انگار زندگیه اتاناز را بر روی تند گذاشته بودند
    خرید جهزیه اش
    خرید لباس هایش که خیلی بیشتر از رسم و رسومات بود
    شادیه ایپای
    شادیه هر دو خانواده و الان
    تعجب سورنا و مهتاب و لیلی که اتاناز روبه رویشان ایستاده بود

    یا خدا این کیه خانم ارایشگر؟؟

    وااا خوب این عروستونه دیگه

    ببخش میترا خانم اما عروس ما خیلی بد ترکیب و شلخته بود اینکه هوریه

    میترا خانم برای شوخیه مهتاب خندید و گفت

    برو کنار بزار دخترم خودشو تو ایینه ببینه

    چشم بفرمایید سیندرلا

    اتاناز لبختد محوی زد و به جلوی ایینه قدی رفت
    باورش نمی شد این تصویر خودش باشد
    دختری با موهای طلایی و ابرو های خوش فرم و ارایش زیبایش و لباس عروس ابیه اسمانی اش

    واقعا شبیه ملکه ها شده بود
    صدای دستیار ارایشگر بلند شد
    عروس خانم اقا دوماد منتظرتونن
    اتاناز شنلش را بی حوصله بست و چادر سفیدش را بر صورتش انداخت
    هر چه باشد احتیاط شرط اول است
    از پله ها پایین رفت ایپای به محض دیدن عروسش به سمتش رفت و خیلی مردانه گل را روی دست اتاناز گذاشت و دست اتاناز را گرفت و سوار ماشینش کرد
    صدای فیلم بردار می امد که هی دستور می دا‌د

    ایپای در این مدت فهمیده بود که فیلم عروسی چقدر برای اتاناز مهمه برای همین صبوری می کرد

    عروسیشان مختلط نبود و اتاناز در خانه ی خودشان و ایپای هم در خانه ی خودشان جشن داشتند و در اخر مجلس داماد باید برای اوردن عروس می امد

    پدرش برای اتاناز سنگ تمام گذاشته بود و بهترین جشن را برایش در نظر گرفته بود شاید عمق خوشحالیه اتاناز همین شب عروسیش بود
    دیگر اخرای مجلس بود و باز هم اتاناز چادرش را بر سرش انداخت دیگر باید با خانه ی پدریش خدا حافظی می کرد
    جلوی‌ چشم انتظار و گریان برخی ها در کوچه سوار ماشین شد اما از زیر چادر اتاناز دیدش خودش بود، ایلیار
    ایلیار چندین بار سرش را به طرفین تکان داد.اشک پهنای صورت عروس را گرفت زمونه خیلی در حقش نامردی کرد اگه الان ایلیار پیشش بود حتما خوشبخت می شد او ارزو داشت با پسری ازدواج کند که عاشقش باشه

    از این ور اون ور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی اتیش گرفته این دلم
    خیال می کردم با منی عشق منی مال منی فک نمی کردم یه روزی راحت ازم دل بکنی
    باور نمی کردم بخوای راس راسی تنهام بزاری اخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوسم داری
    گفته بودی عاشقمی به‌ پای عشقم میشینی می گفتی هر جا که باشی خودت رو با من می بینی

    ایلیار هنوز عشق اولش را فراموش نکرده بود سخت بود جلوی چشمش مردی دست عشقش را بگیرد رویش را بر گرداند اما قطره اشکی که جلوی چشمش درخشید چشم اتاناز را زد با قدم های تند خودش را به پس کوچه رساند و تکیه به دیوار تنهایی هایش را بی عشقش را بی مادریش را زار زد و چقدر سخت بود بعد آن همه زار زدن باز هم دلت پر باشه،چرااین ثانیه ها نمی گذشت
    بالاخره بردند
    زمانه برد
    نامردیه زمانه برد
    عشقش را بردند
    زانوهایش خم شد
    زیر لب گفت

    خوشبخت باشی اتاناز قلبم

    اتاناز تمام مسیر را هق زد و گریه کرد
    صدای گریه هایش خوشحالیه ایپای را از بین برد اما اتاناز دست بردار نبود
    بگذارید برای اخرین وداع عشقش هق بزند در این مورد بهش نامردی نکن ،زمونه

    🌻🌻🌻

    چند روزی گذشت
    اسمش تازه عروس بود و هیچ شباهتی به تازه عروسان نداشت

    ایپای کمتر بهش توجه می کرد اتاناز دلتنگ خانه و خانواده اش بود و ایپای هیچ وقت بهش دلداری نمی داد شب ها بعد از به خواب رفتن ایپای گریه می کرد و روزها به ظاهر خوشحال بود و چقدر سخت بود به تظاهر زندگی کردن
    ایپای می خواست محبت کند اما اتاناز به یک هم کلام نیاز داشت
    که ایپای محرومش کرده بود
    روزها می گذشت و اتاناز شکسته تر می شد دعواهایشان تمامی نداشت ایپای حتی سر کوچکترین موضوع داد و هوار راه می انداخت و اتاناز در خلوتش فقط گریه می کرد
    این روزها گریه همدم تنهایی هایش بود

    *~~~~~~~~*

    قسمت اول | هنوز کودکم ◄

    قسمت دوم | کودک بزرگ ◄

    قسمت سوم | پایان غم و درد ◄

    قسمت چهارم | نفرت ◄

    قسمت پنجم | جشن نامزدی ◄

    قسمت ششم | غیر قابل نفوذ ◄

    قسمت هفتم | رفیقا ◄

    ***

    قسمت هشتم | درس رفاقت ◄




    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    خلبان دشمن


    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    هواپیماهای انگلیسی به سمت هدفهای آلمانی حمله کردند
    ضدهوایی ها آسمان را به آتش کشیدند
    در کشاکش درگیری گلوله های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت
    هواپیما در حال سقوط بود درحالی که نشانه ای از خروج خلبان دیده نمیشد
    هواپیما به میان دریا سقوط کرد و در ژرفای آبها غرق شد

    :ساعتی بعد

    اینجا رادیو ارتش آلمان، من گزارش امروز جنگ را به سمعِ ملتِ آلمان می رسانم
    ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان
    مواضع ما را مورد حمله قرار دادند
     در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و چند فروند از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند
     لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها

    افسر جوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد

    مردمی که صدای رادیو را می شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند. لحظاتی بعد صدای هق هقِ گریهٔ گزارشگر شنیده میشد.

     همه می پرسیدند چه اتفاقی افتاده
    ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت وگریه گزارشگر را بفهمند

    :لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد

    خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر فرانسوی و خالق داستان “شازده کوچولو” بود

    ناگهان آلمان ساکت شد
    کسی چیزی نمی گفت
    بُهت در چهره ها مشهود بود

    اگزوپری خلبان دشمن بود
    ولی از هر هموطنی نزدیکتر بود
    چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب ️همه جاگرفته بود. آن روز هیچکس در آلمان خوشحال نبود

     حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد
     پایانی غیرمعمول برای یک داستان نویس جهانی

     این خاصیت ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع میکند تا به یاد او اندکی تعمق کنند

    کسی نمیدانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد
     چرا از هواپیما خارج نشد؟ زخمی بود؟ مرده بود؟

    داستانهای اگزوپری به ویژه “شازده کوچولو” آنقدر قوی بود که او را در طی حیاتش به نویسنده ای جهانی تبدیل کند
    اما شاید مرگ قهرمانانه ی او اعتبارش را میان اروپاییان بیشتر کرد

    کمتر کسی در تاریخ جنگهای بشری در جایگاهی قرار گرفت که اگزوپری پیدا کرد
    او برای مردمش و ارتش متفقین یک قهرمان و برای مردم آلمان یک دلاور شد
    او در داستانهایش از انسان سخن میگفت

    ماجرای تاثیر اعلام مرگ او بر روی مردم شنیدنی است
    اما عجیبترین قسمت این ماجرا، گزارشگر رادیو آلمان بود

    آن افسر جوانی که با گریه و هق هق، مرگِ اگزوپری را اعلام کرد، مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود

    ^^^^^*^^^^^

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    هفت صاد شما ماندگار


    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    بالاخره یه نوروز جدید تو راهه و هرکی تو فکر هفت سین خودشه
    بعضیا هفت سینشون “سنجد” و “سیر” و “سماق”و“سرکه” و “سیب” و “سبزه” و “سوسنه”
    بعضیا هفت سینشون “سکه” و “سانتافه” و“سفرخارج“ و “سونا” و “سگ جیبی” و “ساختمون آنچنانی” و “سرمایه ها” شونه

    بعضی ها هفت سینشون “ساختمون نیمه کاره”و“سقفایی که چکه میکنه” و “سکه های پول خرد واسه خرید نون” و “سبد های خالی” و “سیاهی دود هیزم” و “سرمای تنشون” و “سیلی سرخ صورتشونه” بعضی ها “سیاهن” بعضی ها “سفید” بعضیا “سبزن” و بعضیا “سرخ”

    بعضی ها یه سین پر و پیمون “سلامتی” دارن و نمیبیننش

    بعضیا در به در “سکه”هاشون رو ،”سَر به نیست“میکنن تا سین “سلامتی” رو “سَر” شون باشه

    بعضیا از سین های دنیا فقط یه “سر پناه” میخوان، بعضیا فقط یه “سرپرست”

    بعضی ها همه عمرشون تو سین “سجود”ن بعضیا تو سین “سلوک” و بعضیا “سگ دو” میزنن واسه یه لقمه نون

    بعضیا رو میشناسم که هفت “سین” زندگیشون رو با“صاد “میچینن: صفا و صداقت و صمیمیت و صبر و صلح و صلابت و صواب

    هفت “صاد” شما ماندگار

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متن زیبا

    هفت سین رشته های مختلف😂


    @~@~@~@~@~@

    بچه های فیزیک

    ستاره / سیاره / سفینه / سرعت / سدپتانسیل / سقوط آزاد / سطح شیبدار

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های مدیریت

    سرمایه گذاری / سیمپلکس / سطوح مدیریت / سازمان / سلسله مراتب / سوبسید / سیستم مدیریت

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های مکانیک

    سیلندر / سوپاپ / سلونوئید / سیکل استرلینگ/ سنسور / سوپر شارژ/ سرسیلندر

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های حقوق

    سفته / سوء قصد / سرقت / سوگند / سیاست / سند / سبب اقوا از مباشر‏‏ اینم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های زبان

    smiling , soft heart , seemly , stunning , so lovely , sonsy , success

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های عمران

    سفال / سیمان / سقف کاذب / سنگ / سایت پلان / سکشن / ستون

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های تربیت بدنی

    سلامتی / سوارکاری / سروتونین / سازگاری / سازماندهی / سوت / سیکس پک

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های ریاضی

    سری / سینوس / سکانت / ساین / سهمی / ساروس / سیگما

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های کشاورزی

    سیکاس / سیکلامن / سرخس / سرو ناز / سیب / ساگوارو / سدوم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های برق

    سیم / سون سگمنت / سنسور / سوکت / سیگنال / سی پی یو / سیم پیچ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های شیمی

    سدیم / سلنیوم / سرب / سیلیسیم / سزیم / ساماریم / سولفر

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های کامپیوتر

    ساتا / سی دی / ساب / سی پی یو / سوُت بریج / سورس / سوئیچر

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های حسابداری

    سند / سپرده / سرمايه / سود / سهام / سفته / سرقفلي

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های معماری

    ساختمان / سیمان / سنگ / سایت / سقف کاذب / سکشن / سایه روشن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های میکروبیولوژی

    سلول / سیتوپلاسم / سیستولیت / سانتروزوم / سیلیسی / سی رن ژیک / سوبریفیکاسیون

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های مهندسی پزشکی

    سی تی اسکن / سوند ادراری / ست سرم / سوزن گیر سونوگرافی/ ساکشن (اسم دستگاه) / سیگنال زیستی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های بیهوشی

    سرنگ / سر ساکشن / سدیم تیوپنال / ساکسینیل کولین / ست سرم / سرم / سیمپل ماسک

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های پرستاری

    سرنگ / سرم / سوند فولی / سیلاکس / سبد دارو / سوند رکتال / سوند نلاتون

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های اقتصاد

    سوبسید / سیاست های انبساطی / سود و زیان / سهمیه بندی / سطح قیمت ها / سیری و اشباع / سرمایه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بچه های صنایع

    سوا کردن غیر ضروری از ضروری / سامان دادن و مرتب چیدن / سپیدی و پاکیزگی / سعی در حفظ وضع مطلوب
    سازمان یافتگی و انضباط کاری / سخت کوشی و با تمام نیرو کارکردن/ سماجت در کارهای خوب تا سر حد عادت

    سال نو پیشاپیش مبارک
    😉😘

    @~@~@~@~@~@

    پت پتی
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    طالع بینی

    بیست و پنجم | تصمیم اشتباه


     

    حرفای اتاناز برای ایپایه
    مغرور هضمش سخت بود
    ایپای ازادانه بزرگ شده و خود کفا به اینجا رسیده
    خرید هایشان را تمام کردند و اتاناز هم برای خاطر معذب بودنش هم خریدش کم بود و هم اسان
    در راه برگشت ایپای کلافه به نظر می رسید و این کلافگیش از چشمان اتاناز دور نماند
    بعد از مکثی پرسید

    اقا ایپای از چیزی ناراحتین؟؟؟

    ایپای کلافه انگشتانش را در میان موهای پر پشت و کلاغیش برد و نفسش را تند بیرون داد

    اتاناز؟

    بله؟

    با این رفتارات از من انتظار داری ناراحت نباشم؟

    اتاناز سرش را پائین انداخت و گفت

    ببخشید کدوم رفتارام باعث ناراحتیتون شده؟؟؟

    اتاناز با من کتابی حرف نزن

    مگه من غریبه ام که ازم دوری می کنی؟

    مگه من راننده شخصیتم که صندلیه عقب می شینی؟

    چرا این همه محدودیت  بینمون ایجاد می کنی؟
    معنیه این رفتارات چیه هاااااا
    د لعنتی چیزی بگو؟خسته ام کردی اتاناز خسته

    تقریبا رسیده بودند ایپای ماشین را متوقف کرد اتاناز دست به دستگیره ی در برد اما قبل پیاده شدن بغضش را قوت داد و حرفش را گفت

    اقا ایپای منو ببخشین که در رابطه ی دختر و پسری شناگر ماهری نیستم چون هیچ وقت این رفتا را رو تجربه نکردم

    اگه نظر تون ادامه ی زندگی با منه که باید صبور باشین و اگه می خوای با دختری باشین که محرم و نا محرم نمی فهمه همین اول کاره بدونید من نیستم
    خدا حافظتون اقای امیری

    در را به شدت بست و رفت

    ایپای پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید به خلوت نیاز داشت و چه جایی بهتر از کنار رودخانه
    کنار رود خانه نشست و هوا تاریک شده بود
    به حرکت اب نگاه می کرد
    نمی توانست بگویید پاکه پاک بود در دوران نوجوانی اش برای جذاب بودنش دختران زیادی با او رابطه داشتند و هر کدام دنبال فرصتی برای ماندگار شدن در قلب این‌ پسر
    هر چند ایپای حد و حدودش را می دانست و خودش هیچ گاه برای اشنایی پا پیش نمیزاشت

    اما مائده ماندگار شد در قلبش حتی بعد از انکه این جوان خوش رو توبه کرد و مومن شد باز هم مائده سر سختانه با موبایلش تماس می گرفت

    در این مدت با خودش گفته بود بعد دیدن اتاناز به خانواده می گوییم که مورد قبولم نیست و میزنم زیر همه ی قول و قرار ها

    اما حالا دیگر فرق می کرد
    او اتاناز را دیده بود
    دختری جسور و پاک و سر به زیر
    خوب می دانست که اتاناز با تمام دختر های دور و برش متفاوت بود پس به یقین نمی توانست بی خیال این دختر باشد

    اما
    فراموش کردن مائده
    عشق چند ساله اش سخت بود و زمان بر

    سرش را به اسمان بلند کرد

    خدایا
    این بنده ات معصومه
    من لیاقت اتاناز را ندارم
    خدایا منو با عشق امتحانم نکن
    کمک کن دل اتاناز رو نشکنم
    کمکم کن تکیه گاه محکمی براش باشم
    خدایا در این راه تنهام نزار

    در این هنگام
    دخترکی از پنجره ی اتاقش چشم به ماه دوخته بود
    چشمان عسلیه ایپای به ذهنش امد

    ایپای پسری جذاب بود و چهره اش ارامش خاصی داشت

    ایپای همان پسری بود که بارها اتاناز سر سجاده اش از خدایش خواسته بود
    اما دلگیر بود از حرفای نشون کرده اش

    🌻🌻🌻

     

    ***** اتاناز****

    چهار ماهی گذشت و در این مدت تنها سه چهار بار ایپای تماس تلفنی گرفته بود و خیلی سرد و کوتاه مکالمه را تمام کرده

    دو هفته ای خبری از ایپای نداشتم
    نمی دانستم عادت بود یا دلتنگی
    هر چه بود دلم بهانه ی ایپای را داشت

    عصر بود در حیاط قدم بر می داشتم

    قفل موبایلم را باز کردم
    حداقل که می توانستم با مهتاب حرف بزنم

    سلام بلااا

    سلام شیطون خانم خوبی اتانازی؟

    من خوبم تو‌ چطوری کم پیدایی مهتاب؟

    خوبم راستش مشغول خرید عروسیم

    لی لی لی لی مبارکه

    خفه نشی تو رو صداتو ببر

    باشه حال کی عروسیه؟

    حدود چند روز دیگه

    چه عالی واقعا خوشحالم مهتاب مبارک باشه

    بوق تماس انتظارم در همین حین بلند شد

    مهتاب پشت خطی دارم کاری نداری؟

    نه خواهر بسلامت

    تماس بعدی را بر قرار کردم

    بله

    سلام اتاناز

    با شنید صدای ایپای اشکایم سرا زیر شد

    با صدای تحلیل رفته گفتم

    سلام من فک کردم شمارم از گوشیتون پاک شده

    ایپای طعنه زدن اتاناز را فهمید

    حق داری اتاناز

    هیسسسس چیزی نگو من هیچ وقت حقی از این زندگیم‌نداشتم الانم دارم امتحان بی گناهی هام رو میدم

    اتاناز اینجوری حرف نزن.راستی تا یادم نرفته می خوام باهات حرف بزنم

    خوب می شنوم

    نه پشت گوشی نمیشه.می دونم تو هم نمیایی بریم کافه پس میشه بیام خونه تون

    اره میشه

    پس اتاناز نیم ساعت دیگه اونجام

    امدن ایپای را با مامان در میان گذاشتم و به اتاقم رفتم تا حاظر شوم از امدن ایپای خوشحال بودم و ذوق داشتم

    چلباس هایم را با سه سانتیه زرشکی و شلوار زرشکی و شال و سارافون سفید عوض کردم چادرم را بر سر انداختم و در همین حین صدای ایپای و مامان را که با هم حرف میزدند می شنیدم

    بله پسرم اتاناز تو اتاقشه

    ببخشین میشه راهنماییم کنید با اجازتون باهاش چند کلمه حرف دارم

    اجازه ی ما هم دست شماست

    اتاق اتاناز اون گوشه سمت چپیه

    و بعد ممنون گفتن ایپای تقه  ایی به در اتاقم خورد

    با طمانینه گفتم

    بله بفرمایید داخل

    ایپای داخل شد

    سلام اتاناز خانوم احوال شما

    سلام خوش امدین بفرمایید بشینید

    ایپای نگاهی به اتاق چرخاند و دیوار ها را پر از طراحی دید

    در حین نشستن گفت

    جالبه نمی دونستم هنرمندم هستی

    کنایه بار گفتم

    ما هنوز هیچی در مورد هم نمی دونیم

    ایپای منظورم رو فهمید.و گفت

    اتاناز کم زخم زبون بزن

    ایپای خیلی نامردی میای و منو دلبستت می کنی میری

    میایی منو به صدات عادتم میدی و میری
    اینه رسم مردونگی اقا ایپای؟

    ایپای کلافه دست بر موهایش برد و من در این مدت عاشق این حرکت ایپای شده ام برای همین لبخند محوی بر لب نشاندم
    ایپای زیر چشمی نگاهم می کرد

    و بعد از مکثی گفت

    اتاناز امدم در مورد مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟

    دلشوره گرفتم و گفتم

    چیزی شده اقا ایپای

    نه نه چیزی نشده
    اممم
    اتاناز فکر کنم تو این مدت منو خوب شناختی
    و اینم می دونی که بعضی از حرکات و حرفام از سر عصبیه و دست خودم نیست اما پاش برسه جونمم برات میدم پاش برسه هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنم پاش برسه ناز تو می خرم

    اتاناز اجازه بده عقد کنیم محرم راز همدیگه باشیم

    ادامه دادم

    و اگر پاش برسه کتکم میزنی
    نه ایپای نه عقد نه

    منو و تو در این مدت کدوم روز خوش رو داشتیم جز دعوا و خاطرات بد چیزی از همدیگه به خاطر نداریم
    منو و تو راهمون جداست ایپای

    با این حرفم ایپای کنترلش رو از دست داد بلند شد مشت محکمی کنار صورتم به دیوار زد و با عصبانیت گفت
    د خفه شو لعنتی د زبون به دهن بگیر

    اتاناز من اگه رهات می کردم تا الان رهات کرده بود پس دیگه این حرف رو نشنوم که تو فقط مال خودمی
    اشکایم را پس زدم حرکاتش برام غیر قابل هضم بود اما نباید ازش می ترسیدم

    بی معرفت می خوای بدبختم کنی می خوای عقدم کنی تا لال بشم

    نه ایپای خان نه عقد نه حداقلش الان نه

    اتاناز کفریم نکن خوب می دونم هم تو و هم من از این زندگی خوشی ندیدیم

    اتاناز بزار بهم نزدیکتر بشیم قول میدم بهت حد و حدود خودمو بدونم من الان بچه نیستم اتاناز همه چی رو می فهمم

    همون که گفتم نه نه

    ایپای قدم پیش نهاد تا دستم  را بگیره اما من پیش دستی کردم و قدمی به عقب رفتم و ایپای بلا فاصله گوشه ی چادرم را در دست گرفت و گفت

    اتاناز به قداست چادری که بر سرته اجازه بده

    منم قول میدم خوشبختت کنم

    به معنیه واقعی هنگ کردم
    ایپای  مرا به چه قسمم داده بود؟

    تند برگشتم‌و با فریاد گفتم

    هیسسسی ساکت شو دیگه ادامه نده قبوله

    ایپای لبخند محوی زد و گفت

    ممنونم اتاناز

    لبخند غمگینی زدم و روی تخت نشستم.ایپای خیلی تیز بود معنیه لبخندم رو فهمید با فاصله کنارم نشست و گفت:

    تو از چی می ترسی اتاناز؟؟؟برا خودم متاسفم که تو این مدت نتونستم حتی یک زره اعتمادت رو به خودم جلب کنم.

    تو حق داری که از زندگی کردن باهام بترسی.

    به معنی واقعی لال شده بودم چون حرفی نداشتم که بهش بزنم.اره می ترسیدم از زندگی با مردی که روبه روم نشسته بود و همه ی رفتاراش برام گنگ بود،می ترسیدم.

    🌻🌻🌻

    اتاناز،اتاناز.بیدار شو دختر دیرت میشه

    صدای مامان بود که تو عالم خواب می شنیدم چشمام رو باز کردم و به این فکر می کردم که منکه کاری ندارم برا چی باید دیرم بشه که مثل فشنگ از جام پریدم طبق قول و قرار های بزرگترا امروز باید بریم آزمایشگاه و منم که هنوز هیچ کدوم از کارهام رو انجام



    ツ نمایش کامل ツ

     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    از گلورینا به ایرزاک

    دلم برایت تنگ میشود دیوانه جان
    نه از آن دلتنگی ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    گاهی گذشت میکنیم
    گاهی گذر
    معنای این دو فرق میکند

    بخشیدن ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    •مُدّامـ دلتو میشکونن⚡ •
    •سکوت میکُنـے✨ •
    •هیچے نِمیگے🌿 ...

    user_send_photo_psot

    جوک مرداد ماه نود و چهار | جوک جدید | خنده های حلال
    جوک باحال ماحال | بهترین جوک های ...

    user_send_photo_psot

    :) استراحت كردن
    خواجه اي بهلول را گفت: مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه خسته شده ...

    user_send_photo_psot

     

    *********◄►*********

    چادر مشکی که می پوشد چه زیبا می شود

    ماه کامل در شب تاریک پیدا ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    تکیه بر دوست مکن
    محرم اسرار کسی نیست
    ما تجربه ...

    user_send_photo_psot

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شنیده ام که  بهشت آن کسی یافت

    که آرزو برساند به ...

    user_send_photo_psot

    روزى مردی به کلاس درس وارد شد و نزد شیخ آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه ...

    user_send_photo_psot

    پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می‌رفت. به علت بی‌توجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از ...

    user_send_photo_psot

    روزی ملا نصرالدین به باغی رفت و شروع کرد به هندوانه خوردن
    *amo_barghi* *amo_barghi*
    و در ...

    user_send_photo_psot

    ﯾﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ “ ﺧﻮﺍﺭﺝ ” ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ

    ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    خصوصیات کلی متولدین فروردین

    الهام پذیر، فعّال و پیشرو، راهنمای ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .