حرفای اتاناز برای ایپایه
مغرور هضمش سخت بود
ایپای ازادانه بزرگ شده و خود کفا به اینجا رسیده
خرید هایشان را تمام کردند و اتاناز هم برای خاطر معذب بودنش هم خریدش کم بود و هم اسان
در راه برگشت ایپای کلافه به نظر می رسید و این کلافگیش از چشمان اتاناز دور نماند
بعد از مکثی پرسید
اقا ایپای از چیزی ناراحتین؟؟؟
ایپای کلافه انگشتانش را در میان موهای پر پشت و کلاغیش برد و نفسش را تند بیرون داد
اتاناز؟
بله؟
با این رفتارات از من انتظار داری ناراحت نباشم؟
اتاناز سرش را پائین انداخت و گفت
ببخشید کدوم رفتارام باعث ناراحتیتون شده؟؟؟
اتاناز با من کتابی حرف نزن
مگه من غریبه ام که ازم دوری می کنی؟
مگه من راننده شخصیتم که صندلیه عقب می شینی؟
چرا این همه محدودیت بینمون ایجاد می کنی؟
معنیه این رفتارات چیه هاااااا
د لعنتی چیزی بگو؟خسته ام کردی اتاناز خسته
تقریبا رسیده بودند ایپای ماشین را متوقف کرد اتاناز دست به دستگیره ی در برد اما قبل پیاده شدن بغضش را قوت داد و حرفش را گفت
اقا ایپای منو ببخشین که در رابطه ی دختر و پسری شناگر ماهری نیستم چون هیچ وقت این رفتا را رو تجربه نکردم
اگه نظر تون ادامه ی زندگی با منه که باید صبور باشین و اگه می خوای با دختری باشین که محرم و نا محرم نمی فهمه همین اول کاره بدونید من نیستم
خدا حافظتون اقای امیری
در را به شدت بست و رفت
ایپای پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید به خلوت نیاز داشت و چه جایی بهتر از کنار رودخانه
کنار رود خانه نشست و هوا تاریک شده بود
به حرکت اب نگاه می کرد
نمی توانست بگویید پاکه پاک بود در دوران نوجوانی اش برای جذاب بودنش دختران زیادی با او رابطه داشتند و هر کدام دنبال فرصتی برای ماندگار شدن در قلب این پسر
هر چند ایپای حد و حدودش را می دانست و خودش هیچ گاه برای اشنایی پا پیش نمیزاشت
اما مائده ماندگار شد در قلبش حتی بعد از انکه این جوان خوش رو توبه کرد و مومن شد باز هم مائده سر سختانه با موبایلش تماس می گرفت
در این مدت با خودش گفته بود بعد دیدن اتاناز به خانواده می گوییم که مورد قبولم نیست و میزنم زیر همه ی قول و قرار ها
اما حالا دیگر فرق می کرد
او اتاناز را دیده بود
دختری جسور و پاک و سر به زیر
خوب می دانست که اتاناز با تمام دختر های دور و برش متفاوت بود پس به یقین نمی توانست بی خیال این دختر باشد
اما
فراموش کردن مائده
عشق چند ساله اش سخت بود و زمان بر
سرش را به اسمان بلند کرد
خدایا
این بنده ات معصومه
من لیاقت اتاناز را ندارم
خدایا منو با عشق امتحانم نکن
کمک کن دل اتاناز رو نشکنم
کمکم کن تکیه گاه محکمی براش باشم
خدایا در این راه تنهام نزار
در این هنگام
دخترکی از پنجره ی اتاقش چشم به ماه دوخته بود
چشمان عسلیه ایپای به ذهنش امد
ایپای پسری جذاب بود و چهره اش ارامش خاصی داشت
ایپای همان پسری بود که بارها اتاناز سر سجاده اش از خدایش خواسته بود
اما دلگیر بود از حرفای نشون کرده اش
🌻🌻🌻
***** اتاناز****
چهار ماهی گذشت و در این مدت تنها سه چهار بار ایپای تماس تلفنی گرفته بود و خیلی سرد و کوتاه مکالمه را تمام کرده
دو هفته ای خبری از ایپای نداشتم
نمی دانستم عادت بود یا دلتنگی
هر چه بود دلم بهانه ی ایپای را داشت
عصر بود در حیاط قدم بر می داشتم
قفل موبایلم را باز کردم
حداقل که می توانستم با مهتاب حرف بزنم
سلام بلااا
سلام شیطون خانم خوبی اتانازی؟
من خوبم تو چطوری کم پیدایی مهتاب؟
خوبم راستش مشغول خرید عروسیم
لی لی لی لی مبارکه
خفه نشی تو رو صداتو ببر
باشه حال کی عروسیه؟
حدود چند روز دیگه
چه عالی واقعا خوشحالم مهتاب مبارک باشه
بوق تماس انتظارم در همین حین بلند شد
مهتاب پشت خطی دارم کاری نداری؟
نه خواهر بسلامت
تماس بعدی را بر قرار کردم
بله
سلام اتاناز
با شنید صدای ایپای اشکایم سرا زیر شد
با صدای تحلیل رفته گفتم
سلام من فک کردم شمارم از گوشیتون پاک شده
ایپای طعنه زدن اتاناز را فهمید
حق داری اتاناز
هیسسسس چیزی نگو من هیچ وقت حقی از این زندگیمنداشتم الانم دارم امتحان بی گناهی هام رو میدم
اتاناز اینجوری حرف نزن.راستی تا یادم نرفته می خوام باهات حرف بزنم
خوب می شنوم
نه پشت گوشی نمیشه.می دونم تو هم نمیایی بریم کافه پس میشه بیام خونه تون
اره میشه
پس اتاناز نیم ساعت دیگه اونجام
امدن ایپای را با مامان در میان گذاشتم و به اتاقم رفتم تا حاظر شوم از امدن ایپای خوشحال بودم و ذوق داشتم
چلباس هایم را با سه سانتیه زرشکی و شلوار زرشکی و شال و سارافون سفید عوض کردم چادرم را بر سر انداختم و در همین حین صدای ایپای و مامان را که با هم حرف میزدند می شنیدم
بله پسرم اتاناز تو اتاقشه
ببخشین میشه راهنماییم کنید با اجازتون باهاش چند کلمه حرف دارم
اجازه ی ما هم دست شماست
اتاق اتاناز اون گوشه سمت چپیه
و بعد ممنون گفتن ایپای تقه ایی به در اتاقم خورد
با طمانینه گفتم
بله بفرمایید داخل
ایپای داخل شد
سلام اتاناز خانوم احوال شما
سلام خوش امدین بفرمایید بشینید
ایپای نگاهی به اتاق چرخاند و دیوار ها را پر از طراحی دید
در حین نشستن گفت
جالبه نمی دونستم هنرمندم هستی
کنایه بار گفتم
ما هنوز هیچی در مورد هم نمی دونیم
ایپای منظورم رو فهمید.و گفت
اتاناز کم زخم زبون بزن
ایپای خیلی نامردی میای و منو دلبستت می کنی میری
میایی منو به صدات عادتم میدی و میری
اینه رسم مردونگی اقا ایپای؟
ایپای کلافه دست بر موهایش برد و من در این مدت عاشق این حرکت ایپای شده ام برای همین لبخند محوی بر لب نشاندم
ایپای زیر چشمی نگاهم می کرد
و بعد از مکثی گفت
اتاناز امدم در مورد مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟
دلشوره گرفتم و گفتم
چیزی شده اقا ایپای
نه نه چیزی نشده
اممم
اتاناز فکر کنم تو این مدت منو خوب شناختی
و اینم می دونی که بعضی از حرکات و حرفام از سر عصبیه و دست خودم نیست اما پاش برسه جونمم برات میدم پاش برسه هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنم پاش برسه ناز تو می خرم
اتاناز اجازه بده عقد کنیم محرم راز همدیگه باشیم
ادامه دادم
و اگر پاش برسه کتکم میزنی
نه ایپای نه عقد نه
منو و تو در این مدت کدوم روز خوش رو داشتیم جز دعوا و خاطرات بد چیزی از همدیگه به خاطر نداریم
منو و تو راهمون جداست ایپای
با این حرفم ایپای کنترلش رو از دست داد بلند شد مشت محکمی کنار صورتم به دیوار زد و با عصبانیت گفت
د خفه شو لعنتی د زبون به دهن بگیر
اتاناز من اگه رهات می کردم تا الان رهات کرده بود پس دیگه این حرف رو نشنوم که تو فقط مال خودمی
اشکایم را پس زدم حرکاتش برام غیر قابل هضم بود اما نباید ازش می ترسیدم
بی معرفت می خوای بدبختم کنی می خوای عقدم کنی تا لال بشم
نه ایپای خان نه عقد نه حداقلش الان نه
اتاناز کفریم نکن خوب می دونم هم تو و هم من از این زندگی خوشی ندیدیم
اتاناز بزار بهم نزدیکتر بشیم قول میدم بهت حد و حدود خودمو بدونم من الان بچه نیستم اتاناز همه چی رو می فهمم
همون که گفتم نه نه
ایپای قدم پیش نهاد تا دستم را بگیره اما من پیش دستی کردم و قدمی به عقب رفتم و ایپای بلا فاصله گوشه ی چادرم را در دست گرفت و گفت
اتاناز به قداست چادری که بر سرته اجازه بده
منم قول میدم خوشبختت کنم
به معنیه واقعی هنگ کردم
ایپای مرا به چه قسمم داده بود؟
تند برگشتمو با فریاد گفتم
هیسسسی ساکت شو دیگه ادامه نده قبوله
ایپای لبخند محوی زد و گفت
ممنونم اتاناز
لبخند غمگینی زدم و روی تخت نشستم.ایپای خیلی تیز بود معنیه لبخندم رو فهمید با فاصله کنارم نشست و گفت:
تو از چی می ترسی اتاناز؟؟؟برا خودم متاسفم که تو این مدت نتونستم حتی یک زره اعتمادت رو به خودم جلب کنم.
تو حق داری که از زندگی کردن باهام بترسی.
به معنی واقعی لال شده بودم چون حرفی نداشتم که بهش بزنم.اره می ترسیدم از زندگی با مردی که روبه روم نشسته بود و همه ی رفتاراش برام گنگ بود،می ترسیدم.
🌻🌻🌻
اتاناز،اتاناز.بیدار شو دختر دیرت میشه
صدای مامان بود که تو عالم خواب می شنیدم چشمام رو باز کردم و به این فکر می کردم که منکه کاری ندارم برا چی باید دیرم بشه که مثل فشنگ از جام پریدم طبق قول و قرار های بزرگترا امروز باید بریم آزمایشگاه و منم که هنوز هیچ کدوم از کارهام رو انجام
…
ツ نمایش کامل ツ