منم و تلخی دلدار، ولی میخندم
منم و سینه ی بیمار، ولی میخندم

منم و حسرت یلدا و غزلخوانی عشق
شعر من ورد لب یار … ولی میخندم

منم و حسرت سرخی انار لب او
حسرت بوسه و دیدار، ولی میخندم

نفسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست
… همه دنیا شده دیوار، ولی میخندم

منم آن شاعر دلخون که فقط وقف تو شد
و ندید از تو جز آزار … ولی میخندم

هر چه فریاد زدم از غم و تنهایی و درد
گوش تو نیست بدهکار ، ولی میخندم

کَسِ من روی تو و کار من آغوش تو بود
شده ام بی کس و بی کار، ولی میخندم

شدم از عشق تو دیوانه و رسوای زمان
آه! ، انگار نه انگار … ولی میخندم

این جنون نیست که با دست تو ای هستی من
… ! پا نهادم به سر دار، ولی میخندم ؟