♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

آغوشش گرم بود و دوستداشتنی، همیشه وقتی به خانه می آمد به سویش می دویدم و او مرا در آغوش می گرفت و می بوسید ،دست پر مهرش را برسرم می کشید و من تمام دلتنگی هایم را درون آغوش گرمش خالی می کردم ،تمام نبودن هایش را و تمام تنهایی هایم را ،زیاد خانه نبود ولی زمانی که می آمد انقدر بودنش حس میشد که نبودن هایش از ذهن می رفت

الان هشتاد و پنج روز است که ندیدمش و آغوشش را حس نکرده ام ،هشتاد و پنج روز‌است که خانه دیگر بوی عطر او را نمی دهد ،هشتاد و پنج روز است که در انتظار یک سلام پرمهرش می خوابم و بیدار می شوم ولی او هنوز نیامده

روز هشتادو ششم از خواب بیدار میشوم و باز ناامید تر از دیروز ،ولی امروز حالم جور دیگریست ،به سمت هال می روم
چرا همه هستند حتی خاله ام که در شهر دیگری زندگی میکند ،چرا همه سیاه پوشیده اند ،چرا همه گریه می کنند

در همین لحظه که من در چراهای ذهنم دست و پا میزنم جعبه ایی بزرگ که بر دوش چند نفری است را به خانه می آورند که رویش پرچم‌ایران کشیده شده است ،با ورودش صدای گریه ها افزایش می یابد ، به سمتش می روم ،آری او آمد ،بالاخره آمد ،اینبار من در آغوشش میگیرم ،اومثل همیشه نبود دیگر چشمان طوسی اش را به‌رویم نگشود ،دیگر آغوشش گرم نبود ، دیگر نگفت: سلام دختر بابا
او خوابیده و من را در انتظار یک بوسه گذاشت

برای سلامتی تمام رزمنده های اسلام خصوصا مدافعان حرم وخانواده هاشون صلوات

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دوستان مچکر میشم اگه نظراتتون رو راجب نوشتم بگید