post_dokhtar_tokhs_4_esfand_1395

oOoOoOoOoOoO

بعضی روزها از همان جمعه های دلگیر آخر هفته ها که حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز را نداری

به دور از هیاهوی آدم ها در دوردست ترین جای این دنیا گم می شوی شاید در خاطرات یک از دست رفته

می گردی و می گردی و ناگهان بر روی یک عکس قفل می شوی

آنگاه شروع می کنی با هر بوسه ای که بر روی موهایش میزنی

دیواری به دور خود و خاطراتت می کشی و اجازه ی ورود هیچکس را به آن نمی دهی

وقتی تک به تک آجرهای دیوارت را با بغض و آه و دلتنگی چیدی

و لابه لای آنهارا با ملات اشک پر کردی شروع می کنی

تمام تنهایی ات را روی کاغذ پستیک های شب امتحان می نویسی و میچسبانی به دیوار دلتنگی ات و از روی هرکدام از تنهایی هایت صدها بار میخوانی و از برشان میکنی تا جایی که باورشان می کنی

حتی اگر خیالی و زائده ی ذهن غمزده ات هم باشد در آن غرق می شوی و پایین تر می روی تا جایی که دیگر نمیخواهی از حصار تنهایی خودت بیرون بیایی

تا آخر شب در اتاق تنهایی ات قدم میزنی

ولی دوباره از فردای آن روز با شروع شنبه و با پتک کتاب و درس و مدرسه اتاقکت را خراب می کنی و یکی از همان نقاب های خندان در قفسه ات را برمیداری و به چهره میزنی و درحالی که درد می کشی با لبخند به سمت مدرسه میروی

تا با قهقهه هایی که در آنجا سر میدهی به دوستانت ثابت کنی که از همیشه شادتر و بهتری

و عمری است ک زندگی ما به همین منوال میچرخد ツ