بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى
امیدوارم قلبتون همیشه پر از محبت باشه
6 سال پیش
لایک مرسی قشنگ بود
6 سال پیش
لایک عالیه
6 سال پیش
ولی محبت خیلی کمههههه
خیلیـــ
همه به فکرمنافعشون هستن
تاوقتی بدرد کسی بخوری باهات خوبن
اما امان ازدست روزی که واسشون مفید نباشی
اصلا نمیشناسند
6 سال پیش
لایک مرسی قشنگ بود
سپاسگزارم ❤
6 سال پیش
لایک عالیه
ممنونم ❤
6 سال پیش
ولی محبت خیلی کمههههه
خیلیـــ
همه به فکرمنافعشون هستن
تاوقتی بدرد کسی بخوری باهات خوبن
اما امان ازدست روزی که واسشون مفید نباشی
اصلا نمیشناسند
موافقم
6 سال پیش
زیبا ❤و اینکه من جای زنه بودم
نمیدادم سنگه رو بیشتر خیالیه تا واقعی
هر چه میخواهد دل تنگت بگو