سلام
خاطره ای که میگم مال یکی از دوستامه ولی
بخاطر اینکه جذاب تر باشه از زبون خودم گفتم
یه نمه پرو بال دادم بش
اولین پستمه، اگه عیبی داشت شما به بزرگی خودتون ببشخید

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

خوب اول از همه چی اوضاع جغرافیایی اتاقمو بشرحم. اتاق من تو طبقه دوم خونمونه که پنجرش صاف روبه خیابونمونه و می تونم راحت از اوضاع و احوال کل محله باخبر شم، بعله اینجوریاس! از طرفیم به طور کامل می تونم در مونو زیر نظر داشته باشم و هرکی در زد نگا کنم خانواده رو خبر دار کنم. نقش آیفون تصویریو دارم تو خونه

خو دیگه بریم سر اصل قصه. عاقا ما یه روز تو اتاقمون نشسته بودیم و غرق در درس خوندند
(دروغ میگم منو چه به درس غرق در رویا بودم)
که یهو دیدم دارن زنگ درو میزنن. منم که کنجکاو، جهیدم سمت پنجره. حدس بزنین چی دیدم؟

یه عاقا پسر خوشتیپ و جلتنمن با یه دسته گل این هواااااا
*boss_gol*

با یه خانم و عاقای با کلاس که حدس میزنم مامی ددیش باشن. بعد چن لحظه ددیم رفت دم درو شروع کرد به خوش و بش کردن باشون. عاقا منم از پشت پنجره هی قر میدادم
*bandari*

گفتم هیچی دیگه قرار مزدوج شم
*shadi*

بدو بدو لباس خوکشلامو پوشیدم و مث یه خانم با شخصیت نشستم تو اتاقم تا ددی جون صدام کنه. هیچی عاقا دیدم هوا تاریک شدو بابام صدام نزد گفتم حتما منتظرن خودم برم دیگه
*montazer*

خلاصه عزممو جزم کردم، سرمو گرفتم بالا با یه غروری که خودمم تو عمرم از خودم ندیدم از اتاق رفتم بیرون. اما صحنه ای که دیدم کلا زد تو حالم
*ajibeh*

مامان بابام ریلکس با لباس خونگی نشسته بودن تی وی نیگا می کردن. گفتم هیچی دیگه خاستگار اومد نزاشتن ببینمش فرستادنش رف. به طور کاملا غیر ارادی داد زدم: خاستگارم کوووو؟
*talab*

بابام که خبر داش از پنجره داشتم می پاییدمشون با یه اخم خیلی خطرناک زل زد بم گف: اومده بودن خاستگاری دختر آقای ریاحی. آدرسو اشتباه اومدن
*bi asab*

@~@~@~@~@~@

من دیگه هیچ وقت اون آدم همیشگی نشدم
*vakh_vakh* *vakh_vakh*