مردي به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند
.
بچه ها شيطنت و سر و صدا مي کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود
مردم با هم پچ پچ مي کردند و مي گفتند عجب پدر بي ملاحظه ايست و بچه هايش را آرام نمي کند
بالاخره يک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هايت را آرام نميکني ؟
مرد گفت الان از بيمارستان مي آييم و مادر بچه هايم فوت کرده
در فکرم که چطور اين خبر را به بچه ها بدهم
در اين لحظه بود که مردم بجاي غر و لند ، شروع به بازي کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هايش غرق شد
پی نوشت: هيچگاه بدون درک شرايط ديگران ، در مورد آنها قضاوت نکنيم
7 سال پیش
افسونگر با اجازه من عنوانش رو تغییر دادم
7 سال پیش
افسون یه درجه نویسندگی ارتقاء گرفتی ، میتونی عکس هم آپلود کنی و برای پست هات بزاری
7 سال پیش
من چطوری آهنگ بفرستم؟
7 سال پیش
آهنگ داستان داره ، قضیه اش و کار زیاد داره از طریق کبوتر نامه بر ایمیل بده تا بهت راهش رو بگم
7 سال پیش
دادم
7 سال پیش
دیدمش ؛ جوابشو نوشتم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو