*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

گاه حس میکنم که سپیده دمان خواهم مرد
شب است و سکوت است و رؤیا، ناگهان صدای درب همه را در هم می شکند
با بهت و حیرت میزبان ناخوانده ترین مهمانی میشوم که مرا به تدریج در بر می گیرد
همچون برف که تن عریان درخت را می پوشاند
آه، چه لباس سردی

خوب می دانم مرا زین تقدیر مکتوب گریزی نیست و به ناچار باید تن را برای همیشه به آغوش سردش بسپارم

آری می دانم که دیگر هیچ سپیده دمی را نخواهم دید و من در آن تاریکی، همانجا که شب هیچگاه به پایان نمیرسد تا بتوانم خورشید و فردایی دیگر را لمس کنم، با همان ظلمت برای همیشه خواهم خوابید
زمانی که مرگ فرا می رسد، بی شک آخرین لحظات عمر من است
زمانی که مرگ فرا می رسد، روح مرا مجال هیچ جولان نیست
زمانی که مرگ فرا می رسد، دیگر هیچ فردایی نیست
زمانی که مرگ فرا می رسد، خوب می فهمم که بودن را دیری نمی پاید
زمانی که مرگ فرا می رسد، یعنی عشق، زندگی، عزیزان، همه و همه برای آخرین بار خدانگهدار

آری من می میرم، تو می میری، همه و همه، خورشید، ماه، زمین، ستارگان و حتی کهکشان ها با تمام عظمتشان خواهند مرد
تنها چیزی که باقی خواهد ماند
خداوند عشق است که برای همیشه ابدی خواهد ماند

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

سید جواد میرحسینی