—————–**–

موسا با اکراه خودش را به دختر دایی نزدیک
کرد. کلی با خودش کلنجار رفته بود که اگر بخواهد برای مینو که خیلی دوستش دارد کاری بکند، باید خودش را مجاب به گفتن این حرف با مینو کند

دختر دایی جان امروز می خوام موضوع مهمی رو باهات در میان بذارم

مینو رو سری بر سر نداشت: بگو پسر عمه گوشم با شماست. دارم برات چایی می ریزم

موسا به سختی توانست بر لکنت زبانش چیره شود: دختر دایی جان راستش می خوام با من ازدواج کنی خودت می دونی چقد دوست دارم

مینو سینی چایی به لرزه درآمده ی دستش را کناری گذاشت و به جای آوردن چایی به گوشه ای پناه برد و روسریی بر سر کرد

چه حرفا پسر عمه! همه می دانند که من و تو در نوزادی شیر همدیگر را خورده ایم و با این سنت خواهر و برادر شده ایم. مگر خودت نمی دانی؟

موسا اجالتا با شرمندگی در حال ترک خانه ی دایی بود: حالا خوب فکرهایت را بکن، تا منم با دایی جان مطرح کنم

سنی از موسا و مینو گذشته بود. ۲۷ سال. موسا هم مثل دایی اش فکر می کرد ۲۷ سال برای دختر سن زیادی است. تا این سن به خواستگاری هر دختری می رفت بختش باز می شد و ازدواج می کرد. و این به سنت خواستگاری موسا معروف بود. حالا داشت این نقشه را برای خواهر سببی اش پیاده می کرد. خوشحال بود و با خودش فکر کرد: خوب است. اگر آن سنت
هنوزم جواب می دهد، پس این سنت هم جواب می دهد

!!اما دایی جان با ازدواج آنها موافقت کرد

—————–**–

❇حمید_سلیمانی رازان❇