♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید

ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود

آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت

خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری

چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است

ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است

صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟

ملا گفت: نر

صاحب خر گفت: این خر ماده است

ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥