♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

گویند درگذشته دور در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده حیوانات در دستگاه حاکم بود.

باوجود ظلم سلطان وتایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند

درمسیر گاهگاهی خرگریزی می زد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است

شیر گفت چه فکری؟

روباه گفت خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم و باید از روی شجره نامه دربین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم

قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند.

ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند

خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه شومی در سردارند

گفت من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده. هر کدامتان باسوادید آن را بخوانید

شیر فورا گفت من باسوادم و رفت پشت خر تا زیر سمش رابخواند
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد وگردنش را شکست

روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت. خر او را صدا زد و گفت بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم ، روباه گفت نه من کار دارم خر گفت چه کاری؟

گفت می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم و گرنه الان بجای شیر گردن من شکسته شده بود

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥