khengoolestan_axs

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

ادوارد براون شرق شناس نامی که سفرهای زیادی به ایران داشته مینویسد

در روزی که حافظ در میگذرد، برخی از مردم کوچه و بازار (ارازل و اوباش) به فتوای مفتی شهر شیراز به خیابان میریزند و مانع دفن جسد حافظ در مصلی شهر میشوند

به این دلیل که او شراب خوار و بی دین بوده و نباید در این محل دفن شود، فرهیختگان و اندیشمندان شهر با این کار به مخالفت بر میخیزند
بعد از بگو مگوی و جر و بحث زیاد، یک نفر از آن میان پیشنهاد میدهد که کتاب او را بیاورند و از آن فال بگیرند،هر چه آمد بدان عمل کنند
کتاب شعر را به کودکی میدهند، او آن را باز میکند و این غزل نمایان میشود

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

همه از این شعر حیرت زده میشوند و سرها را بزیر می افکنند بالاخره دفن صورت می پذیرد و از آن زمان
حافظ “لسان الغیب” نامیده شد

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄