—————–**–

یک روز ملا با خر خودش از بیابانی می گذشت خواست وضویش را ازه کند. بالا پوش اش را ذرآورد و رو الاغ انداخت و برای وضو گرفتن رفت آن زرف جوی آب

دزدی از آن جا می گذشت؛ چشمش به بالاپوش افتاد آن را برداشت و زد به چاک

ملا برگشت و بالاپوش خود را ندید. پالان الاغ را برداشت و روی دوش خود انداخت و به الاغ گفت

هروقت بالاپوش مرا دادی، من هم پالان تو را پس می دهم

—————–**–