حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش؛ او گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون کردیم تا لااقل مخارج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آورده اید ما به شدت به آنها نیاز داریم
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مکتب خانه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما برسانم و از حالتان خبر بگیرم!؟
حکیم این را گفت و خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود
8 سال پیش
خیلی قشنگ بود
8 سال پیش
چقد آشناس
http://khengoolestan.com/%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%AE%D8%AA%D9%87/
8 سال پیش
ببخشید ولی من حافظم مثل شما قوی نیست!! واسه همین بعضی وقتا تو ذهنم نمیمونه که چیو قبلا کسی گذاشته!
8 سال پیش
اشکال نداره
همینطوری گفتم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو