—————–**–

ملا گوساله اش را به صحرا برد. غروب شد و خواست که او را به خانه برگرداند. گوساله آنقدر جست و خیز كرد كه ملا خسته شد. پس او را رها کرد و به خانه رفت. چوبي برداشت و شروع كرد به زدن گاو. زنش پرسيد: چرا گاو را ميزني، مگر ديوانه شده اي؟

ملا گفت: از بس حرام زاده است گوساله اش… يكساعت تلاش كردم و دست آخر هم نتوانستم او را بگيرم و به خانه بياورم. اگر اين گاو او را درست تربیت می کرد گوسالهً شش ماهه مرا اينقدر اذيت نمي كرد

—————–**–

❇ملانصرالدین❇