هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

دو دلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را “آه” به پایان ببرد

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

*~~~~~~~~*

❇حامد عسکری❇