—————–**–

ملانصرالدین در کوچه دست بچه ای را گرفت و به دکان سلمانی برد. به سلمانی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا بتراش، بعد هم موهای بچه را بزن

سلمانی سر او را تراشید. ملا کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: تا موهای بچه را اصلاح کنی من بکار دیگری می رسم

سلمانی سر بچه را هم اصلاح کرد ولی خبری از آمدن ملا نشد. به بچه گفت: چرا پدرت نمی آید؟

بچه جواب داد: او پدرم نبود

سلمانی گفت: پس که بود؟

بچه گفت: مردی بود که درکوچه به من گفت: بیا دونفری برویم مجانی اصلاح کنیم

—————–**–