►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

گاهی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود
امتحانی که در آن، نادانسته های یک کودک بی دفاع، مورد قضاوت دانسته های معلم قرار می گرفت
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم

اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود

دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و اشتباهات و ضعف هایم است

آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما
بعدها وقتی به عزیزان کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های عزیزانم را خط بکشم و به اصطلاح انها را تغییر بدهم و ادم کنم

نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی و معرفت و محبت دیگران
می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی و در اشتباهی
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من
می آموخت

این روز ها خیلی سعی
می کنم دور غلط های دیگران خط نکشم
بله، این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم

امروز سعی میکنم با قسمت درست و خوب ادمها و اتفاقهای اطرافم ارتباط برقرار کنم
غلط و اشتباه و بدی هر چیزی را می گذارم برای خودش

مهم این است که ما میتوانیم با قسمت خوب وجودمان که همان روح معنوی مان است با کل هستی، ادما طبیعت، حیوانات و حوادث وغیره
ارتباط خوب و معنوی پیدا کنیم

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄