—————–**–

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد وبر روی اسب گذاشت….. تا او را به مقصد برساند

مرد افلیج که اکنون خودرا سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت

سب را بردم

و با اسب گریخت

پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد

تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم

مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی… می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند

♦♦—————♦♦

حکایت ، حکایت روزگار ماست

به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت بدستتان افتاده

شماها
نه فقط اسب
که ایمان
اعتماد
اعتقاد
… و

نان سفره مان را بردید
فقط به کسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید

افسوس… که دیگر؛ نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی

—————–**–

❇کلیله و دمنه❇