—————–**–

نامی‌ نداشت‌ و شناسنامه‌ای‌ هم
پیشانی‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود. محل‌ تولدش‌ دنیا بود و صادره‌ از بهشت

هیچ‌وقت‌ نشانی‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد. فقط‌ می‌گفت: ما مستأ‌جر خداییم ‏،همین

هر وقت‌ هم‌ که‌ پیش‌ ما می‌آمد، می‌گفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم

تنها بود و فکر می‌کردیم‌ شاید بی‌کس‌ و کار است.
خودش‌ ولی‌ می‌گفت: کس‌ و کارم‌ خداست

برای‌ خدا نامه‌ می‌نوشت. برای‌ خدا ‏‏‏گل می‌ ‌فرستاد، برای‌ خدا تار می‌زد. با خدا غذا می‌خورد، با خدا قدم‌ می‌زد، با خدا فکر می‌کرد، با خدا بود

می‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوی‌ خدا دارد چای،طعم‌ خدا دارد

می‌گفتیم: نگو، اینها که‌ می‌گویی، یک‌ سرش‌ کفر است‌ و یک‌ سرش‌ دیوانگی
اما او می‌گفت‌ و بین‌ کفر و دیوانگی‌ می‌رقصید
ما به‌ ایمانش‌ غبطه‌ می‌خوردیم، اما می‌گفتیم: بگذار خدا همچنان‌ بر عرش‌ تکیه‌ زند، خدای‌ ملکوت‌ را این‌ همه‌ پایین‌ نیاور و به‌ زمین‌ آلوده‌ نکن، مگر نمی‌دانی‌ که‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبیه‌ و هر تمثیلی
پس‌ زبانت‌ را آب‌ بکش

او را ترساندیم، واژه‌هایش‌ را شستیم‌ و زبانش‌ را آب‌ کشیدیم، دیوانگی‌اش‌ را گرفتیم‌ و خدایش‌ را؛ همان‌ خدایی‌ را که‌ برایش‌ گُل‌ می‌فرستاد و با او قدم‌ می‌زد

و بالاخره‌ نامی‌ بر او گذاشتیم‌ و شناسنامه‌ای‌ برایش‌ گرفتیم‌ و صاحبخانه‌اش‌ کردیم‌ و شغلی‌ به‌ او دادیم
و او کسی‌ شد همچون‌ ما

سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ایم‌ که‌ اشتباه‌ کردیم
تو را به‌ خدا اما اگر شما روزی‌ باز مؤ‌من‌ دیوانه‌ای‌ دیدید، دیوانگی‌اش‌ را از او نگیرید، زیرا جهان‌ سخت‌ به‌ دیوانگی‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است

—————–**–