روی صندلی می نشینی و قهوه تلخی برای خودت در
فنجان مورد علاقه ات میریزی…
دوباره خاطرات به افکارت هجوم می آورند و تو مثل همیشه در دریایی از خیال و توهم گم می شوی و خودت را به دنیایی دیگر میسپاری…
درکت میکنم…گاهی آنقدر دلت می گیرد و آنقدر دل دل می کنی و آنقدر دلت برای گذشته پرپر میزند که ناخوداگاه اشک مهمان ناخوانده صورتت می شوند و دلت آتش می گیرد و در این گیر و دار مدام به خودت میگویی باید بسوزم و بسازم و خاکستر شوم…!!!!!!
آنقدر این جملات را با خودت تکرار می کنی که قهوه را از یاد میبری و میبینی مثل روزهای زمستانیت سرد سرد شده و دوباره برای خودت می ریزی
و مثل همیشه در افکاری نه چندان خوشایند غرق می شوی و دوباره و برای بار دیگر…دلت می شکند…!!!!
دلت میشکند و تو دوباره با لبخند به آنها نگاه میکنی ….
به تکه تکه شدن دلت و به تکه تکه شدن زندگی تلخت.‌‌..
و در این نزدیکی ها خداییست که شاهد همه اینهاست و می بیند و حواسش به توست…
و این را بدان که او از رگ گردن به تو نزدیک تر است و همیشه و در همه جا همراه توست….و تو اشکارا وجودش را نادیده میگیری…خدایی که از همه کس به تو نزدیک تر است ..!!!!

دلم برای خدای غریبم می سوزد….!!!!!
.
…و در دقایقی دیگر

برای بار دوم قهوه ات سرد میشود!!!!!!

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
هندونه