اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه

کوسه میگه اما یه شرط دارم
اختاپوس میگه: چی؟

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه

اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود

اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو می کرد

، تا این که یک شب
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام

اختاپوس گفت اما بازویی نیست
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد

بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود

کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم

یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای این که احساس کنیم کسی دوستمون داره. فقط برای این که دوست داشتنی دیده بشیم
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدم دوست داشتنی درونمون رو سرکوب می کنیم
از خودمون تکه هایی رو قطع می کنیم و درد می کشیم
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما می خواد و این درد داره
دردناکه
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون و خودمون نداریم
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه
از خودمون می کنیم و میدیم بهش تا این که نذاره بره
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم می تونه داشته باشه
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمی گرده و میگه :
. دلم برات تنگ شده

به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطراتمون سرک می کشن و میگن :
سلام برگردم؟

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥