* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد

دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد

لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت: چند می خری؟

گفت: یک درهم

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی

رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام … کاسه فروشی نیست

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *