♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

جوانی بر کشتی نشسته بود و لب تابی در دست داشت و میخواست پخش زنده حرم مکی را مشاهده کند و در کنارش پیرمردی نشسته بود. جوان به او نگاهی کرد وتبسم نمود سپس به کارش مشغول شد. زمانی که پخش مستقیم گرفت بر کمر خوابید وبه مانیتر لب تاپ نگاه میکرد ودرحالیکه لبخندی بر لب داشت از چشمانش اشک سرازیر می شد. پیرمرد او را می دید و می خواست سبب را جویا شود. به همین خاطر از او پرسید: چه شده که گریه می کنی و تبسم بر لب داری؟ جوان پاسخ داد: عشق این صحنه و این مردم… آرزوی رفتن به اینجا.
پیرمرد با تعجب گفت: اینان چه کسانی هستند؟ جوان گفت: مهمانان خانه خدا. ظاهرا پیرمرد متوجه نشد وگفت: تو مرا میشناسی؟ گفت:خیر. گفت: من فرمانده نیروی دریایی آلمان هستم، ناگفته نماند که از پیامبر تو بزرگتر و باعظمت تر هستم… جوان گفت: مگر پیامبر مرا میشناسی؟ گفت: آری تو مسلمانی و به محمد ایمان داری.. جوان گفت: باشد، خوب چه باعث شد که بگویی از او بزرگتری؟ پیرمرد جواب داد: چون با یک کلمه می توانم در کمتر از ده دقیقه سپاه بیست هزار نفری را صف کنم! جوان گفت: اگر دومیلیون نفر را تحویلت دهم چقدر وقت لازم داری آنها را صف کنی؟ گفت: اگر زیر نظر خودم آموزش دیده باشند در کمتر از دوساعت. جوان گفت: آنوقت اگر لغت و زبان و سن هرکدام با دیگری فرق داشته باشد و سپاهی از همه جای دنیا آمده باشند چطور..؟ گفت: این دیگه محال است که چنین کاری انجام دهم. جوان گفت: به صفحه لب تابم بنگر و به قبله و خانه خدایم نگاه کن و نگاه کن به مهمانان خدا که از همه دنیا آمده اند و با صدای امام که میگوید:استووا، بیش از سه میلیون نمازگذار بدون هیچ فرمانده و نگهبان ومراقبی به صف می ایستند، این است دین وسنت پیامبران که از آن مسخره میکردی. هزاروچهارصد پانصد سال است که او وفات کرده اما همچنان قوانینش تا به امروز پابرجاست پس انسانی بزرگوارتر و عظیمتر از او نیست. درود وسلام خدا بر او باد…

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪