*********◄►*********

همسر پادشاه, دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید .
پرسید : چه می كنی ؟
گفت : خانه می سازم
پرسید : این خانه را می فروشی ؟
گفت : می فروشم .
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد .
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده ، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند :
این خانه برای همسر توست…!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد !
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد .
گفت : این خانه را می فروشی ؟
دیوانه گفت : می فروشم .
پادشاه پرسید : بهایش چه مقدار است ؟
دیوانه مبلغی گفت كه در جهان نبود !
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
دیوانه خندید و گفت : همسرت نادیده خرید و تو دیده می خری
میان این دو، فرق بسیار است…!!!
ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا

*********◄►*********