khengoolestan_axs

*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
بچه که بودم
عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود,با بندای مشکی
عاسقش بودم
آخه مامانم هیچوقت برام کفش سفید نمیخرید میگفت زود کثیف میشه
ولی این وسط یه مشکلی بود
دو سایز برم بزرگ بود
مامانم گذاشتش تو انباری
گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش
خلاصه دو سال گذشت
مامانم گفت فک کنم دیگه اندازت شده
انقد ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال در می آوردم
آخه تو کل این دو سال
هر کفشی که میخریدم با خودم میگفم عمرا به اون کتونی سفیدا نمیرسه
رفتو از انباری آوردش بیرون
با ذوق در جعبه رو باز کردم
ولی خشکم زد
اصن اونی نبود که فکر میکردم
یعنی تو کل این دو سال اینقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه
واقعیشو یادم رفته بود
با خودم گفتم این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم
این بود اون کفشی که به عشقه اینکه بپوشمش این همه منتظر موندیم
یکم که فکر کردم
دیدم همیشه همینه
یه سری چیزا رو, یه سری آدما رو انقد تو ذهنمون بزرگشون میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو شیم
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه فکر کردن دربارشون نداشتن