روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم
8 سال پیش
اینوکه فرستاده بودی
8 سال پیش
نوچ نفرستاده بودم
8 سال پیش
بابافرستاده بودی من یادمه
8 سال پیش
راستی چراکامنتی که توداستان وحشتناک نوشتمونزاشتی؟
8 سال پیش
راستی چراکامنتی که توداستان وحشتناک نوشتمونزاشتی؟
چی بوده کامنتت؟؟من تایید کردم کامنتارو
8 سال پیش
شاید کامنتت نرسیده ،اینترنتت قطع و وصل شده
چون ما همه کامنتا رو که بی ادبی توش نباشه تایید میکنیم
8 سال پیش
نیستش
8 سال پیش
آره آره فکرکنم چون گوشیم باطریش ۱۹شد اینرنتش قط شدهواسم نبود اشال نداره الان دوباره میفرستمش
هر چه میخواهد دل تنگت بگو