—————–**–

داستان از اون جایی شروع میشه که

ظهر یکی از روزهای ماه مبارك رمضان مثل هميشه منصور حلاج برای جزامی‌ها غذا می‌برد اون روز هم كه داشت از خرابه‌ایی که بیماران جزامی توش زندگی میکردند میگذشت

جزامی‌ها داشتند ناهار می‌خوردند … ناهار که چه؟ ته مونده‌ی غذاهای دیگران و، و چیزهایی که تو اشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان یکی از اون‌ها بلند میشه به حلاج میگه: بفرما ناهار

مزاحم نیستم؟

نه بفرمایید

منصور حلاج میشینه پای سفره

یکی از جزامی‌ها بهش میگه: تو چه جوریه که از ما نمی ترسی … دوستای تو حتی چندششون میشه از کنار ما رد شند … ولی تو الان

حلاج میگه

خب اون‌ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه

پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟

نشد امروز روزه بگیرم دیگه

حلاج دست به غذاها می‌بره و چند لقمه میخوره درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها بهشون دست زده بودند … چند لقمه که میخوره بلند میشه و تشکر میکنه و میره

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می‌زاره و میگه

خدایا روزه من را قبول کن

یککی از دوستاش میگه: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار میخوردی

حلاج در جوابش می‌گه

اون خداست … روزه‌ی من برای خداست …اون می‌دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم دل بنده‌اش را می‌شکستم روزه‌ام باطل می‌شد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟

—————–**–