فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک های شیخ و مریدان


    شیخ هر از چندگاهی به مدت چند هفته ، مریدان دیوانه و شل مغز خود را به خارج شهر و دامن طبیعت رها میکرد و از آنها می خواست که در شرایط واقعی طبیعی برای خود آب و غذا و پناهگاه بسازند و زندگی طبیعی و با دست خالی را تجربه کنند

    *sheikh* *sheikh*

    ولی مریدان که دارای عقل و هوش درست حسابی نبودن فکر میکردن که باید مانند حیوانات زندگی کنن

    *gozfand* *gozfand*
    و با رها شدن در طبیعت ، به خوردم علف و شاخه های درخت و جفتک زدن بهم مشغول میشدن

    و با هم جفت گیری میکردن
    :khak: :khak:

    که شیخ با دیدن این منظره آتش از خشتکش به هوا بر خواست

    *bi asab* *bi asab*
    و با سرعت به سمت مریدان یورتمه رفت گفت این حیوانات مقدس چقدر احمق هستند خدایا توبه توبه

    *fosh* *fosh*

    و با عصای خویش به سمت مریدان حمله کرد
    و عصا را به چندی از مریدان وارد کرد

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    مریدان با دیدن این حرکت شیخ فکر کردن شیخ نره قبیله است و همگی خود را به شیخ میمالیدن و از او میخواستن که با آنها جفت گیر کند

    که شیخ بخاطر این کاره مریدان ساعت ها به پشکل یکی از مریدان که روی زمین انداخته بود خیره شد و افسوس میخورد

    :khak: :khak:

    سپس شیخ فریاد بلندی کشید که باعث جلب توجه مریدان شد
    که ناگهان مریدی از بین جمعیت گفت زهره مار

    *dali* *dali*
    شیخ بسیار عصبانی شد و بدنبال آن مرید گشت
    ولی ان مرید را پیدا نکرد

    و چون بسیار عصبانی و پر از حرص بود
    یکی از مریدان که چهار دست و پا در حال خوردن علف بود
    *bi asab* *bi asab*

    ضربه ی محکمی به باکسنه کونه او وارد کرد که به دلیل عصبانیت زیاد پای شیخ درون مرید گیر کرد

    *bro_khonaton*
    مریدان با دیدن این حرکت شیخ فکر کردن که شیخ از انها میخواهد این کار را انجام دهند

    و شروع کردند دو به دو به باکسن هم دیگه لگد زدن

    *akheish* *akheish*

    پای شیخ که بسیار درد گرفته بود شیخ ناله ی بلندی کشید

    که به تکرارش همه ی مریدان ناله کشیدن

    شیخ که خشم از خشتکش فواره میزد ، با خود گفت که بین چه احمقایی گیر کردم حالا چه کاری انجام بدم که اینا نتونن انجام بدن و از این سیستم تقلید در بیایندی

    و همیطوری با خشم مسیری را به شکل رفت و برگشت طی میکرد و مریدان نیز به تقلید از او مسیری را مکرر رفت و امد میکردندی

    که ناگهان شیخ گفت آها فهمیدم و عصای خود را با دستانش مانند مبارزان شائولین شروع به چرخاندن کرد و به درون خود وارد کرد

    *narahat* *narahat* *narahat*

    مریدانی که چیزی در دست خود داشتن شروع به چرخاندن کردن و به خود فرو کردن

    و اکثریت آنها که چیزی در دست نداشتن همگی هنگ کردند و از حالت خوی حیوانی خارج شدن

    سپس شیخ گفت
    ای مریدان اخمخ من شما را در دامان طبیعت رها کردم تا با دست خالی به شکار حیوانات بپردازید و با وسایل ساده تله و سبد و آتش درست کنند و برای خود جان پناه بسازند

    *sheikh* *sheikh*

    بسیاری از مریدان بخصوص تازه واردها ، نسبت به این نوع زندگی و آموزش در طبیعت گله مند شدند و آن را غیر ضروری و بی رحمانه خواندند
    و به همین علت نعره کشیدن و در سر تا سره طبیعت شروع به ریدن کردند

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    اما برعکس بعضی از مریدان بخصوص آنها که قدیمی تر بودند ، از این شکل زندگی لذت می بردند و گاهی به تنهایی برای چند هفته از مدرسه فاصله می گرفتند و خود را در دامن طبیعت رها میکردند

    *ghalb* *ghalb*

    بعد از چند روز تحمل این سختی ها یکی از مریدان تازه وارد رو به شیخ گفت

    ای شیخ این چه رسم و سبک آموزش است سه روزه دارم علف خوردم و خورشت سبزی میرینم در صورتی که میتونیم غذای خوشمزه و آماده تو مدرسه بخوریم ، چند روزه باکسنم زخم شده بسکه با درخت تمیزش کردم آخه چررااااا ؟؟؟؟

    *odafez* *odafez*

    شیخ پاسخ داد: ” برای اینکه دیوار تسلیم خود را عقب تر بکشیم و نگذاریم هر کسی که از راه می رسد با اندک تهدیدی ما را به گوشه دیوار بچسباند و وادار به تسلیم سازد

    مرید با تعجب گفت : ژان ژان ، کدام دیوار بگو برم برای ریدن او رو هم امتحان کنم بلکه کمتر باکسنم زخم بشه

    شیخ گوزخندی زد و گفت:

    دیری نمی پاید که در زندگی خود با اشخاصی روبرو می شوی که از تو انتظار تسلیم دارند. تو مجبور می شوی عقب نشینی کنی. آنها درآمد و امنیت تو را به خطر می اندازند و تو باز مجبور می شوی عقب نشینی کنی. آنها نزدیک تر می آیند و شغل و اعتبار تو را تهدید می کنند. و تو باز مجبور می شوی عقب بکشی
    تا سرانجام جایی کم می آوری. جایی که می بینی اگر یک قدم عقب تر بگذاری دیگر طاقت ات طاق خواهد شد. همان جا دیوار تسلیم توست

    مرید بعد از شنیدن این حرف گفت : ایول و عقب عقبکی شروع به حرکت کردن کرد و گفت پس من میروم تا به دیوار برسم و کناره دیوار بریقم و خود را با آن تمیز کنم

    شیخ گفت : ای ابلهان به من گوش دهید تا پند و نصیحت خود را ادامه دهم

    من شما را به اینجا می آورم تا بتوانید در سخت ترین شرایط وقتی در زندگی با تهدیدی مواجه شدید ومجبور به عقب نشینی شدید کم نیاورید و زود تسلیم نشوید

    شما اکنون می توانید با حداقل امکانات در دامن طبیعت در سخت ترین شرایط زنده بمانید. این یعنی دیوار تسلیم شما به جایی رفته است که دیگر نمی توان آن را تهدید کرد

    مریدان بعد از شنیدن این سخت بسیار تحت تاثیر قرار گرفتن ، خشتک به سر کشیدن و شروع کردن به جفت گیری

    عده ایی نیز محکم سر های خود را برای بدست گرفتم سر گروهیه قبلیه به هم میکوبیدن و بیهوش میشدن و در اثر ضربه مغزی ، ریق رحمت الهی را یک ضرب سر میکشیدند

    عده ایی نیز پای خود را به درون دیگر مریدان وارد میکردن و ناله میزدند

    شیخ نیز رعد و برقی از خشتکش متصاعد شد و دچار سوختگی شدید شد
    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    این سبک از داستانک های شیخ و مریدان رو فقط در خنگولستان میتونید پیدا کنید و هرجای دیگه دیدید کپی شده از خنگولستانه

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک های شیخ و مریدان


    روزی روزگاری شیخ در مکتب خانه حاضر شد و قرار بود کمی نصیحت و پند به مریدان بدهد

    مریدان قبل از شروع شدن کلاس   ، بر این شدندی که در هنگام شنیدن نصیحت های شیخ کدامینشان از همه بیشتر منقلب میشود و خشتک میدرند و این را معیاری برای برتری میدانستند

    در آغاز کلام شیخ فرمیود که میخواهم امروز پندی بزرگ به شما بدهم

    مریدان بخاطر اینکه خود را از دیگری برتر نشان دهند  با همین جمله شروع کردن به خشتک دریدن و در آن ریدن

    عده ایی جیغ و نعره میزدن

    عده ایی دیگر شلوار های خود را از پای در آوردن و شیهه کشان دور کلاس میدویدن

    و عده ایی دیگر خود را به کنج دیوار میمالیدن

    و گروهی دیگر که دیدن سطح کار بالاس روی هم دیگه ریدن و شروع به آواز خواندن کردن

    شیخ که بسیار هنگ کرده بود با نعره ایی باعث آرامش جوو مکتب خانه شد

    و مریدان بعد از شنیدن نعره ی شیخ به آرامی گفتند زهره مار

    در همین بین

    پیره مردی کم بینا  ،  افسار پاره کرده و خشتک دریده به مکتب خانه وارد شد

    و  رو به جمعیت مریدان بلند گفت من کم بینائم  ، کدامین یک از شما شیخ است  ؟؟

    مریدان به شیخ اشاره کردن

    پیره مرد  به ناگه رعدو برقی از خشتکش برخواست و دست به دامان شیخ شد  و به مکرر تکرار میکرد که یا شیخ کمکم کن  و دامان شیخ را آنقدر کشید که  شلوار شیخ از پایش درآمد

    شیخ گفتندی ای پیر مرد خرفت تو را چون شده ؟؟

    مریدان که هنوز در جوو نمایش برتریه خود بودن با این جمله مجدد منقلب شدن  و همگی به تبعیت از شیخ شلوار خود را در آوردند و پشت سره هم به هم دیگر میگفتن چون شده چون شده ؟؟؟

    پیره مرد با ناله و افسوس فراوان گفت من آسیاب بزرگی دارم که در منطقه برترین است که از خنگولستان و شهر های اطراف برای گرفتن آرد و گندم به نزد من می آیند

    ولی همیشه دست تنهایم  ، با اینکه بیش از همه جا به کارگرانم حقوق و مزد میدهم  ، ولی کارگرانی که پیش من می آیند

    به یک ماه نمیکشه که از پیش من میروند

    شیخ اندکی باکسنه کونه خود را خارانید و گفت این مشکلی نیست ؛  ما برای رفع مشکل به کمک تو می آییم تا مشکل کار را بیابیم

    از فردای آن روز شیخ و عده ایی از مریدان به آسیاب رفتن تا به پیره مرده کم بینا کمک کنن و همزمان مشکل یابی کنن

    در حین کار که شیخ و مریدان در حال کار در آسیاب بودن یکی از مریدان چس بد بویی از خود روانه کرد که بقیه ی مریدان را دیوانه کرد

    شیخ و مریدان به جای ادامه کار به سمت پنجره حمله کردند  تا بتوانن خود را به اکسیژن برسانن

    و مرید چوسو بخاطر اینکه خود نزدیک ترین فرد به چس بود دچار مرگ مغزی شد و ریق رحمت الهی را سر کشید

    در همین هنگام آسیابان به داخل آمد

    دید مریدان مشغول کار هستند

    گفت ای ابلهان و گشاد من برای تنبلی و گشادیه شما مزد روزانه میدهم و این مزد و پولی که میگیرید وابسطه به منه  و اگر من نبودم مزد و حقوقی هم نبود

    دوباره به هنگام ناهار   آسیابان به همراه ناهار  پیش شیخ و مریدان آمد

    و گفت خدا را شکر گذار باشید  که اگه من و این اسیاب نبود نمیتوانستید این ناهار را بخورید

    و هر کسی از کار کردن نافرمانی کنه  ، میتونم عذر او را بخواهم

    و آخر شب نیز هنگام پرداخت حقوق ، آسیابان به نزده شیخ و مریدان آمد  و گفت  :

    این مزدی که میگیرید  وابسطه به خوب کار کردن شماس ، اگه درست و خوب کار نکنید از مزد و حقوقم خبری نیست

    شیخ بعد از مشاهده رفتاره پیره مرده آسیابان

    رو به آسیابان گفت

    ای پیره مرد نیاز به یک ماه آمدن  ،من و مریدان نیست  ، و اینکه کارگرانت بیش از یک ماه طاقت نمی آورند خوده تو هستی

    که با حرف ها و تهدید هایت آینده ایی نا امن را برای آنها تصویر سازی میکنی و آینده شغلی کارگرانت را درین آسیاب نا مطمعن و ناپایدار میکنی
    و کارگردانت به سمت شغلی میروند که آینده ایی پایدار دارند

    پیره مرد بعد از شنیدن این سخن  گوزه محکمی از خود ادا کرد  و گفت

    یا شیخ مملکتی که در آنیم  هیچ کسی از فردایش اطمینان ندارد و  و آینده شغلی در آن مفهوم ندارد ، ثبات ندارد  ،قیمت ها روزانه تغییر میکنن

    حالا اومدی به من گیر میدی بیا برو باکسنم  ،چرت و پرتم نگو

    شیخ که بسیار ضایع شده بود

    گفت من مشکل کارت را که کارگرانت از تو میگریزن به تو گفتم خواه پند گیر خواه ریدم برات تو لیوان

    و هنگام خروج انگشتی خود را به باکسن   پیره مرده نا بینا فرو کرد

    و ساعت ها پیره مرده نابینا به دور خود میچرخید و میگفت کی بود کی بود ؟؟

    و مریدان بعد از دیدن این حرکت شیخ  ، شروع به فرو کردن انگشت به هم دیگر کردن

    عده ایی که دور از بقیه بودن نیز خود به خود انگشت فرو میکردند و دور خود میچرخیدن و نعره زنان میگفتن کی بود کی بود ؟؟

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    این سبک از شیخ و مریدان فقط و فقط داخل خنگولستان ایجاد میشن ، و اگه جایی دیدید ، از ما کپی شده

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    **♥**  دلتون شاد و لبتون خندون  *ghalb_sorati*

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ و مریدان به شکار میرفتن و از راهی می گذشتن

    در میان راه شیخ از دست مریدان کلافه شد

    و نیت کرد که آنان را از سره خویش باز کند

    *righo_ha* *fuhsh*

    گفت ای مریدان از میان شما آن کسی که با گوز خود بتواند صدای بلبل در بیاورد

    *sheikh* *sheikh*

    بالا ترین مقام را دارد و از همه ارشد تر است

    مریدان بعد از شنیدن این حرف شروع به گوزیدن کردن

    :khak: :khak:

    و شیخ که فکر میکرد با گفتن این سخن آنها را به سرگرم میکند به آرامی به سمت درختی رفت تا انجا استراحت کند

    در همین میان
    مریدی باکسن خود به سمت شیخ گرفت و گوزید

    :khak: :khak:

    واز شیخ خواست تا ببیند که آیا گوزشان صدای بلبل میدهد یا خیر ؟

    شیخ که از فرط عصبانیت فریاد بلندی از خشتک خویش منتشر کرد و گفت نه احمق باید صدای بلبل بدهد

    *bi asab* *bi asab*

    سپس مرید گفت یا شیخ این بلبلیس که سرما خورده

    *hir_hir* *hir_hir*

    شیخ بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد و از آن پس وقتی میگوزید صدای فیل سرما خورده میداد

    چندی دوباره استراحت کرد

    مریدی دیگر آمد و باکسن خود را به سمت شیخ گرفت و گفت یا شیخ

    شیخ تا روی خویش برگرداند

    مرید برای شیخ گوزید ، گفت یا شیخ این همچون بلبلیس که در سبک متال و راک آواز خوانده

    *ieneh* *ieneh*

    شیخ بسیار عصبانی شد با تکه سنگی که دم دست بود یه سمت مرید پرتاب کرد و مرید مانند خری که در چمن زار آزاد گشته پا به فرار گذاشت

    سپس مریدی دیگر به سمت شیخ آمد باستن خویش را به سمت شیخ گرفت

    شیخ قبل از اینکه بگوزد عصای خود رو به او فرو کرد

    و مرید منفجر شد

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    و به در و دیوار پاشیده شد

    سپس شیخ دید فایده ندارد رو به مریدان گفت

    ای احمق ها بلبل ها روی درخت میخوانن شما نیز اینچنین کنید شاید گوزتان صدای بلبل داد

    *jar_o_bahs* *jar_o_bahs*

    مریدان بعد از شنیدن این سخن همگی به بالای درخت رفتن و روی شاخه های درخت شروع به گوزیدن کردن

    شیخ که خیلی خسته شده بود و به درختی تکیه داد

    و با خود فکر کرد که خوب است تا مریدان سرگرم گوز بلبلی هستند اندکی در کنار این درخت بریند

    شروع کرد به حفر چاله

    در هنگام حفر چاله ماری از میان بوته ها به بیرون پرید

    و شیخ بسیار ترسید و در شلوار خود رید

    در همین هنگام نیز جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید
    و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود در چاله ی نیمه کاره ی شیخ مخفی کرد

    به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیخ را دید

    که باکسن خود را به درخت میمالد و به او می نگرد

    :khak: :khak: :khak:

    جوان که بسیار شرمزده شد اشک از خشتکش جاری شد و از شیخ دور شد

    روز بعد شیخ مقداری سیب زمینی خریده بود و به دنبال هیزم و کبریت میگشت تا سیب زمینی ها رو در میان آتش کباب کند

    در همان زمان عده ای از مردم دهکده و مریدان آن جوان را طناب بسته نزد شیخ آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند
    شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و و از جمعیت پرسید

    جرم این جوان چیست ؟

    یکی از مریدان از میان جمعیت بلند پاسخ داد

    نمیدانم

    *tafakor* *tafakor*

    شیخ بسیار خشمگین شد و فرمود زهره مار و نمیدانم

    *fosh* *fosh*

    سپس به مریدان دیگر گفت مقداری فلفل آوردن و در باکسن وی فرو کردند

    و مانند کوره ی آهنگری از باستن مرید آتش زبانه میکشید
    و شیخ نیز از این موقعیت استفاده کرد و سیب زمینی های خود را پخت

    دوباره رو به جمعیت کرد و گفت جرم این جوان چیست

    این بار کسی پاسخ داد

    این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است

    شیخ پرسید

    از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟

    *talab* *talab*

    همان شخص پاسخ داد

    دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم

    شیخ با عصبانیت بسیار عصبانی شد

    *bi asab* *bi asab*

    و شخص را به درون کوره ی آهنگری مرید انداخت

    و گفت شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید

    زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید

    جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند

    ساعتی بعد جوان به آرامی و در خلوت زمانی که شیخ خواب بود نزد شیخ آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت

    و با صدایی آهسته کنار شیخ گوزید

    شیخ بسیار ترسید و دوباره در شلواره خود رید

    و به هوا بر خواست و گفت اینجا چه میکنی ای ملعون

    جوان پاسخ داد

    استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟

    شیخ همچنانی که باستن خود را با لباس یکی از مریدان تمیز میکرد گفت

    به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟

    جوان بعد از شنیدن این سخن به شکل رگباری شروع به زدن گوز بلبلی کرد و از شیخ دور شد

    روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیخ آوردند و گفتند

    ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد

    شیخ که اسهال شدیدی گرفته بود ، لبخند پهنی زد و به آرامی در کنار جمعیت رید و گفت

    این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید

    وقتی جمعیت پراکنده شدند

    شیخ آهسته نزدیک جوان رفت و در کنار او هم رید و گفت

    همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود

    اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند

    قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد

    جوان بعد از شنیدن این حکمت به قدری از خود بی خود شد

    و خشتک درید و جیغ زنان دور شد

    و آورده اند از آن پس

    به هر گربه که میرسید بلند اورا مجید میخواد

    مریدان دیگر نیز هنوز روی درختان میگوزند

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستان است

    و هر جایی تو این سبک داستان شیخ و مریدان خوندید شک نکنید از ما کپی شده

    لیست داستان های شیخ و مریدان ◄

    شیخ المریض
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    شيخ را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند

    *fereshte* *fereshte*

    همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيخ دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند

    و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد

    *shokr* *shokr*

    اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد . کم کم جمعيت از شيخ و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند

    *zabon* *zert*

    يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت

    یا شیخ ریدم تو ریشت ، انگار دعاهات خریدار نداره ؟؟ گوز به شاگردات منتقل میکنی ؟؟

    *fosh* *fosh*

    عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيخ را به باد تمسخر گرفتند

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    اما شیخ هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد

    سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت

    *fekr* *fekr*

    آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟

    همان جوان معترض گفت

    بله! پيرمرد دیوانه ایی که در خرابه ایی زندگی میکند و هر روز قرص جوشان در باکسن خود فرو میکند و با دامنی گُل گُلی بندری میرقصد و آواز میخواند ؛ او فقط نیومده

    *tafakor* *tafakor*

    شيخ گوزخندی زد و گفت

    چه میخواند ؟؟

    جوان گفت نمیدانم

    شیخ گفت خاک بر سرت

    *bi asab* *bi asab*

    و شیخ گفت

    مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست

    جمعيت متعجب، پشت سر شيخ به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند

    در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند کف از باکسن او به بیرون میریزد و با بغض به آسمان خيره شده است و

    قر میداد و میخواند

    دل از نامهربونی ها غمینه
    درون سینه ام غم در کمینه

    خرابه خونه ی دل از دو رنگی
    چرا رسم زمونه اینچنینه

    *gerye* *gerye*

    و به یکباره شروع به خوندن ترانه ی شادی کرد

    آممممنه چشم تو جام شراب منه
    آمنه اخم تو رنج و عذابه منه

    آمنه آمنه شورت ننت پا منه
    آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه

    پشتم ، ز دستت آتیش گرفته
    مهره تو از دل بیرون نرفته

    شيخ جفتک زنان به سمت پیرمرد پرید و شروع به رقصیدن کرد

    :khak: :khak:

    و دیگر مریدان نیز تعادل روانی خود را از دست دادن

    و شروع به رقصیدن کردند

    و همزمان چشم به شیخ دوخته بودن

    شیخ در کنار پیره مرد شروع کرد به رقصیدن

    و پیره مرد همچنان میخوند

    آممممنه چشم تو جام شراب منه
    آمنه اخم تو رنج و عذابه منه

    شیخ منتظر ایستاد

    و پیرمرد ادامه داد

    آمنه آمنه شورت ننت پا منه

    شیخ شرته پیرمرد را از پایش در آورد

    :khak: :khak: :khak:

    و به آمنه پس داد تا به مادرش برساند

    مریدان که تقلید از شیخ همگی شورت های خود را در آوردند و به آمنه دادند تا به مادرش برساند

    شیخ فرمود خاک بر سرتان

    *bi asab* *bi asab*

    در همین زمان ناگهان آسمان ابری شد و شروع به رعد و برق زدن کرد

    و مریدانی که بدون شورت در حال رقصیدن بود را جزغاله کرد

    *bi_chare* *bi_chare*

    شيخ زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت

    *bi asab* *bi asab*

    دليل قحطي اين دهکده را فهميديد ! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه انسان های شاد رو بدونید ، او برکت روستاي شماست سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد

    سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد

    ریدم تو گوشت و عصای خود را به او فرو کرد

    *labkhand* *labkhand*

    و جوان بعد از شنیدن این حکمت شورت مادر آمنه رو به پا کرد و میخواند

    آمنه آمنه شورت ننت پا منه
    آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه

    پشتم ، ز دستت آتیش گرفته
    مهره تو از دل بیرون نرفته

    و مریدان همگی خشتک دریدن و شروع به رقصیدن کردند تا از حال رفتند

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    انصافا خودم خیلی خندیدم وقتی مینوشتمش

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان

    این سبک داستان های شیخ و مریدان رو فقط اینجا داخل سایت خنگولستان میتونید پیدا کنید

    و هر جای دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده

    همه ی داستانک های شیخ و مریدان ◄

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    سال نو مبارکتون

    سالی پر از خنده داشته باشید

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک های شیخ و مریدان


    هيزم شكن تنومند اما بدخلقي در نزديكي دهكده خنگولستان زندگي مي كرد

    *bi asab* *bi asab*

    هيزم شكن بسيار قوي بود و مي توانست در كمتر از يك هفته يكصد تنه تراشيده درخت قطور را تهيه و تحويل دهد

    اما چون زبان تلخ و تندي داشت با اهالي شهرهاي دور قرار داد مي بست و براي مردم دهكده خودش كاري نمي كرد

    *jar_o_bahs*

    براي ساختن پلي روي رودخانه نياز به تعداد زيادي تنه درخت و الوار بود و چون فصل باران و سيلاب هم نزديك بود

    اهالي دهكده مجبور بودند به سرعت كار كنند و در كمتر از دو هفته پل را بسازند

    *esteres* *esteres*

    به همين خاطر لازم بود كسي نزد هيزم شكن برود و از او بخواهد كه كارهاي جاري خودش را متوقف كند و براي پل دهكده تنه درخت آماده كند

    چند نفر از اهالي نزد او رفتند اما هیزم شکن به آنها دسته تبری فرو کرد و انها رو به دهکده بر گرداند

    :khak: :khak:

    براي همين اهالي دهكده، نزد شيخ آمدند و از او خواستند به شكلي با مرد هيزم شكن سرصحبت را باز كند و او را راضي كند تا براي پل دهكده تنه درخت آماده كند

    شيخ صبح روز بعد اول وقت ، لباس كارگري پوشيد و تبری به خود فرو کرد و به سمت كلبه هيزم شكن رفت

    :khak: :khak:

    مردم از دور نگاه مي كردند و مي ديدند

    که هیزم شکن مانند دیگران خواست تا تبری به شیخ وارد کند و مانند همه و او را برگرداند

    ولی وقتی دید که شیخ از قبل دسته تبری به خود فرو کرده به نقطه ایی در دور دست ها نگاه کرد

    *gij*

    و دود از خشتکش بلند شد

    سپس ریستارت شد و بی اعتنا به شیخ وسایل خود را برداشت و به جنگل رفت

    و شیخ تبر را از خود به بیرون آورد

    *fekr* *fekr*

    و همپاي هيزم شكن تا ظهر تبر زد و درخت اره كرد و سرانجام موقع ناهار با او سر گفتگو را باز كرد و در خصوص نياز اهالي به پل و باران شديدي كه در راه است براي او صحبت كرد

    بعد از صرف ناهار هيزم شكن با شادي و خوشحالي درخواست شيخ را پذيرفت و گفت از همين بعد از ظهر كار را شروع مي كند. شيخ هم كنار او ايستاد و تا غروب درخت قطع كرد

    شب كه شيخ خستگی از خشتکش میچکید به مکتب خونه برگشت ؛ اهالي دهكده را ديد كه با حيرت به او نگاه مي كنند و یکی از مریدان که کنار دوستش ایستاده بود دليل موافقيت هيزم شكن يكدنده و لجباز را از او پرسید

    شيخ که حوصله نداشت توضیح بدهد ، کف مکتب یه قلب رید تبر رو به دوست مریدی که سوال پرسید فرو کرد و گفت

    *fosh* *fosh*

    اين هيزم شكن قلبي به صافي آسمان دارد

    منتهي مشكلي كه دارد اين است كه فقط زبان تبر را مي فهمد

    بنابراين اگر مي خواهيد از اين به بعد با هيزم شكن هم كلام شويد چند ساعتي با او تبر بزنيد

    *fekr* *fekr*

    در واقع هر كسي زبان ابزار شغل خودش را بهتر از بقيه مي فهمد و شما هر وقت خواستيد با كسي دوست شويد و رابطه صميمانه برقرار كنيد بايد از طريق زبان ابزار شغل و مهارت او با او هم كلام شويد

    مریدان بعد از شنیدن این حکمت دسته جمعی رم کردند

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    و دور هم جمع شدن و

    آچین و واچین ، رو تبر بشین

    بازی کردند

    این بازی اینگونه بود که یکی از مریدان شروع میکرد به آهنگ خوندن

    بزار تو حاله خودم باشم

    منو چنتا شمع

    بزار تو حاله خودم باشم

    نه نمیخوام پاشم

    بزار تو حاله خودم باشم نمیتونم تو دلت جاشم

    و بقیه تبر رو دست به دست میکردن

    و مرید خواننده یهو قطع میکرد تبر دست هر کی میموند به خودش فرو میکرد

    بعد اون کسی که تبر بهش فرو میرفت

    دوباره میخوند

    بزار تو حاله خودم باشم

    نه نمیخوام پاشم

    تبر رفته داخلم نمیتونم تاشم

    و حال معنوی خاصی با تبر درست شده بود

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    لیست داستانک های شیخ و مریدان ◄

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    این سبک داستان های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستانه

    و فقط اینجا میتونید پیدا کنید

    و اگه جایی دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    مسابقه شنايي در دهكده خنگولستان  ترتيب داده شده بود

     

    و جوانان دهكده و از جمله چند تا از مربدان شیخ  هم در اين مسابقه شركت كرده بودند

    جمعيت بزرگي در اطراف درياچه نزديك دهكده جمع شده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند

     

    *hip_hip* *hip_hip*

     

    يكي از مریدان شیخ  كه اندامي ورزيده داشت و شناگر ماهري بود قبل از مسابقه خطاب به شيخ و بقيه شاگردان گفت

     

    *modir* *modir*

     

    من شناگر ماهري هستم

    اما شرايط مسابقه سخت و عرض درياچه خيلي زياد است

    و با توجه به سردي آب فكر نكنم بتوانم زياد به جلو بروم

     

    *narahat* *narahat*

    شیخ که شدیدا اسهال داشت ، خواست که بر خیزد تا به شناگره ورزیده روحیه دهد ولی تا دست به زانو گذاشت تا برخیزد بسیار زور به او آمد و در خشتک ریدندی

     

     

    و مریدان گفتن یا شیخ این عمل چه حکمتی داشت

    شیخ فرمود هرگز نشه فراموش زر زر اضافی خاموش

    *bi asab* *bi asab*

    مریدان بعد از شنیدن این حکمت بسیار خشتک دریدن و لامپ های خود را خاموش کردند و

    عده ایی نیز خشتک به دهان کشیدن و با ذکره من خرس تنهای خرم به دریاچه پریدن

    و صدای بز دریایی دادن

    :khak: :khak:

    يكي ديگر از مریدان که جسته لاغر مردنی و ریقویی داشت و  در مسابقه نیز شرکت داشت  ، با شنیدن این حکمت به یکباره از خود بی خود شد و به یه نفر دیگر تبدیل شد و گفت

     

    چون خشتکم پاره است حتما پیروز میشوم و ؛ نفر اول میشوم

    مریدان  بسیار خندیدن و صدای خره حامله دادن و به اين دليل بي معناي شاگرد دوم خنديدند

    شیخ که بسیار از این روحیه  ؛ خوشنود بود برخواست و عصای خود  را به مرید لاغر مردنی فرو کرد و هفت هشت دور چرخاند

    *fereshte* *fereshte*

     

    و به او گفت عصا را محکم بگیر و وقتی مسابقه شروع شد عصا را ول کن

     

    چند دقيقه بعد مسابقه شروع شد

     

    آن شاگرد شیخ كه شناگر ماهري بود طبق آنچه خودش پيش بيني كرده بود بعد از چند دقيقه شنا كم آورد و مجبور شد دوباره به ساحل برگردد و از ادامه مسابقه منصرف شود

    *help* *help*

    و شیخ نیز همینطوری که برای دلداری پیش او میرفت از پایین آبریزش بینی میکرد و خطی قهوه ایی از خود به جا میگذاشت

     

    :khak: :khak:

     

    اما شاگرد  و لاغر اندام  و ریقو  با شروع شدن مسابقه  ، عصا را رها کرد و  مانند قایق موتوری دسته ی عصا شروع به چرخیدن کرد

    و حتی بعد از رسیدن به آن طرف رودخانه با رسیدن به ساحل همانگونه به شنا ادامه داد و هیچ خبری از او در دسترس نیست

     

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    يكي از مریدان با تعجب از شيخ  دليل اين پيروزي عجيب را پرسيد

    شيخ لبخند زنان مقداری در خشتک رید و گفت

    کوکش کردم

    و سپس قدمی به جلو آمد و دوباره رید و گفت

    *gij* *gij*

     

    برنده ها همان بازنده هايي هستند كه زياد قيدها و محدوديت هاي عقل ملاحظه كار را جدي نمي گيرند و از نظر بقيه كم دارند و در واقع يك جورايي سرشان مي زند

    بازنده ها هم همان برنده هايي هستند كه عقل سخت گريبانشان را گرفته و نمي گذارد بي ملاحظگي كنند و دست به خطر بزنند

    برنده مسابقه دليل برنده شدنش را همان اول مسابقه به همه گفت

    او گفت چون خشتکم پاره است ؛ پس او برنده مي شود و شما به اين دليل او خنديديد

    تفاوت شما با او كه برنده شد هم همين است كه او براي پيروز شدن مثل شما دنبال دليل قانع كننده نمي گردد و قبل از يافتن دليل قانع است كه برنده مي شود

     

    :khak: :khak:

    چندی از مریدان بعد از شنیدن این حکمت شلوار های خود کندن و  دور آتش حلقه زدند و میگفتند

    تکون بده  ، بدنو تکون بده

    تکون بده ، بگو بهم

    تنگ شده باسم ، بگو دلت

    کسی اومد جلو  ،  بگو بره

    هنرتو به من نشون بده

    همه پسرا تو کفتن

    تو نخ دامنو پیرهنتن

    سپس هی خود را تکان دادن

     

    شیخ نیز همانگونه که خود را تکون میداد ساحل را به گوه کشیدندی

     

    :khak: :khak:

     

    چندی از مریدان نیز  شتر دریای تبدیل شدن

     

    پیر زنی که در کنار شیخ و مریدان بود عصا رو به خود فرو کرد و چند دور پیچاند

    و بعد از رها کردن با رقص هیلیکوپتری مجلس را گرم کردندی

    :khak: :khak:

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان
    این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان

    و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده

    لیست داستانک های شیخ و مریدان ◄

     

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیخ و مریدان – پارت اول


    *!^^!^^^^!^^!*

    در روزی از روز ها شیخ با شاگردانش در کوچه ها قدم میزدندی و از طبیعت لذت می بردندی

    *fekr* *fekr*

    ناگهان یکی از شاگردان شیخ گفت :ای شیخ ، درست است که در تبلیغ ها نباید از زنان استفاده نمود؟

    شیخ گفت نادان چه ربطی به راه رفتن در کوچه ها و لذت بردن از طبیعت داشت؟

    *gij_o_vij* *gij_o_vij*

    ریدی در داستان کله پوک

    شاگرد گفت ببخشید یا شیخ سوالی بود که با دیدن آن زنان ساپورت پوش آنطرف خیابان در ذهن من پدید آمد

    :khak: :khak:

    شیخ نگاهی به آنطرف خیابان کرد و مات و مبهوت گردید

    شاگرد گفت ای شیخ پاسخ مرا ندادی

    *bi_chare* *bi_chare*

    شیخ گفت خیر نباید در تبلیغ ها از زنان استفاده نمود

    شاگرد گفت پس چرا خدا در تبلیغ بهشت از حوری استفاده نموده است؟

    *tafakor* *tafakor*

    شیخ کله اش را بخاراند و گفت،پف#یوز تو حرف نزنی نگوین لالی و با شاگرد یقه به یقه شدندی

    ناگهان دیدند مرد دیوانه ای بجای آنکه آنهارا جدا کنندی از آن ها فیلم گرفتندی

    شیخ گفت ای نادان چرا بجای اینکه پا در میانی کنی از ما فیلم میگیری نادان؟
    مردک پاسخ بداد برای اینکه بگذارم در اینستاگرام و لایک جمع آوری کنم

    شیخ و شاگرد از این پاسخ خشتک دریدندی و در همان خیابان بر گوشی مرد ریدندی

    *!^^!^^^^!^^!*

    نوشته شده و طنز پردازی شده توسط شکوفه

    شکوفه
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی شیخ در کنار آتش به همراه مریدان نشسته بودند و بحث میکردند

    در همین زمان

    زني جوان به همراه بچه کودک خویش نزد شیخ آمدند و زن درخواست کمک کرد

    شیخ از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند

    گفت یا شیخ دوتا مشکل دارم

    *haj_khanom* *haj_khanom*

    یکیش این کره خر که بسیار شیطنت میکند و امانم رو بریده است و گویی جنون دارد

    و به در و دیوار لگد میزد
    چند بار در گلدون های خانه رید
    هنگامی که من خواب بودم گوش من را گاز گرفت

    *bi asab* *bi asab*

    به مخرج خر همسایه نوشابه ریخت
    و خر گاز دار شد

    :khak: :khak:

    شیخ قاشق را روی اتش داغ کرد و قاشق داغ رو با فلفل پر کرد

    سکه ایی به زمین انداخت

    کودک دولا شد

    قاشق داغ رو کامل به کودک داخل کرد

    :khak: :khak:

    آتش از سوراخ های کودک به هوا بر خواست و دور مدرسه میدوید و مریدان با کپسول آتشنشانی دنبال او میدویدن تا او را خاموش کنن

    *dingele dingo*

    شیخ گفت مشکل دومت چیست ؟؟

    زن جوان گفت : كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي من و شوهرم دخالت مي كنند

    شیخ پرسيد : آيا تا به حال به سراغ کمد شخصیت رفته اند؟

    زن جوان با تعجب گفت : البته كه نه

    همه حتی همسرم می دانند كه آن کمد متعلق به شخص من است ؛ شورت های من و لباس شخصی من داخل ان هستند

    *bi asab* *bi asab*

    و هر كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود

    *fosh* *fosh*

    هيچ يک از اعضای خانواده همسرم حتي جرات باز کردن کمد شخصی من را هم ندارند

    شيخ تبسمي كرد و گفت : این طبیعی است

    در همین حال مریدان پسر بچه رو به زور گرفتن و خاموش کردند
    و دور شیخ جمع شدند

    زن پرسید چی طبیعی است ؟

    شیخ ادامه داد

    اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به کمد محدود كرده اي

    تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت

    زن با شنیدن این حکمت قوطیه فلفل رو خورد

    خشتک پاره کرد و به درون آتش پرید

    و بلند بلند میخواند

    خاطرات شمال محاله یادم بره

    اون همه شورت و حال محاله یادم بره

    مریدان نیز شورت زنانه پا کردند و همیدیگر را نگاه میکردند و جیغ میکشیدند

    میگفتن

    تو زواری پسر چقد نادونی
    اومدی زیارت یا که چش چرونی

    پسر بچه نیز بعد از شنیدن این سخن

    نوشابه به مخرج خود وارد میکرد و میگفت

    تو رو ریدم نفسم بند اومد
    دل من یکدفعه یک حالی شد
    نمی دونم خشتک من سنگین شد
    یا زمین زیر پاهام خشتک شد

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستان شیخو مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان

    این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان

    و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده

    لیست داستان های شیخ و مریدان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    در دهکده ی خنگولستان  ؛ مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد

    و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراندندی

    زمانی لازم شد که شیخ برای مکتب خانه چاه آبی حفر کند

    از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد

    در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند

     

    آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه

     

    موقع کار کردند  قر میدادند و آواز میخواندن

    dance (6)

    پدرشان  بلند میخواند

    قرررررر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا برینم

    پسرها در چاه  میگفتم همینجا همینجا

    :khak: :khak:

    سپس پدر چاه کن مجدد میگفتم

    اینجا میون مدرسه من دلم میخواد برینم

    پسران مجدد دره چاه  میفرمودند همینجا همینجا

    و سپس پدره چاه کن

    :khak: :khak:

    خون به مغزش نمیرسید و

    یک پا این سمت چاه میگذاشت و پای دیگر را آنطرف چاه میگذاشت  ؛ روی سر فرزندان در ته چاه میرید

     

    و فرزندان بسیار خوشنود میشدن و ده ده چاه قر میدادن و میفرمودند بــــــــــابا کرم  دوُســــــــِت دارم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

     

    و خلاصه با یکدیگر شوخی میکردند و چند بار هم با مریدان و دانش آموزان شیخ شوخی کردن و آن ها رو به درون چاه انداختن

     

    این مساله ها برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود

    *fosh* *fosh*

    وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید

     

    *neveshtan* *neveshtan*

    چند نفر از مریدان شیخ که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند

    لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند

    و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیخ دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد

    شیخ در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند

    و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد

    سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند

    و سپس گفت

    طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود

    بعد از گفتن این حرف شیخ ده سکه به مرد چاه کن داد

    سپس ادامه داد

    چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود

    آنگاه شیخ سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد

    شیخ ادامه داد

    چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید

    ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مکتب خانه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم

    مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند

    و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند در میان راه میخواندن

    پدر چاه کن میخواند

    لینک دانلود ◄

    حجم دو مگا بایت

    هرچقد ناااااز کنی ناااااز کنی باز تو دلدار منی
    هرچقد عشوه بیای غمزه بیای بااااااز تو دلدار منی

    حالا دیگهههههه دیگه و دیگه و دیگه و دیگه عشق منی
    جون منی عمر منی ، شیشه ی بابا رو نشکنی

    dance (1)

    و پسر ها خود را در زاویه چهل پنج درجه قرار داده بودن و بالای سره خود بشکل میزدند و باستن های خود را به هم میزدند

    مریدان معترض با صدای بلند به شیخ گفتند

    *bi asab* *bi asab*

    خاک بر سرت شیخ ، ری#دیم تو مدرست

    این عادلانه نیست  شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟

    شیخ در خشتک خود خروشید و با عصبانیت گوزید و ادامه داد

    *bi asab* *bi asab*

    اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا

    ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم

    آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند

    به همین سادگی

    عده ایی از مریدان با شنیدن این حکمت خشتک های خود رو پاره کردند و درون مدرسه شروع به دویدن کردن و شیخ به دنبال آنها تا شلوارشان را بپوشاند

    :khak: :khak:

    عده ایی دیگر نیز به سره چاه رفتن و بلند بلند میخوندن این کمره یا فنره و به صورت بستنی قیفی خود را درون چاه میریدند

    :khak: :khak:

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان

    این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و هر جای دیگه مثلشو دیدید
    بدونید از ما کپی شده

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    Honesty is a very expensive gift dont expect it from cheap people

    صداقت هدیه خیلی ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    بهترین تصویر رو صائب از این روزاهای ما نشون داده که میگه
    بس که بد ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    میدونی
    حالم این روزا بــــــد تر از همست
    اخہ هرکے رسیــد دل ســــــاده ی ...

    user_send_photo_psot

    ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
    ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﻧﻈﺮﻩ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺟﺒﻪ ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    آدم ها

    جدا از عطری که
    به خودشون می زنن

    عطر دیگه ای هم دارن
    که ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    داستان‌های ترسناک سه کلمه‌ای
    (:

    ـ باهات حرف دارم

    ـ چه ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    گوشی را با لبخند گذاشت رویِ گوشش، صداش را صاف کرد و بدون خستگی گفت: ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلداراست
    نمی دانم چطور
    اما ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    از اینکه بعضیا نمیان سمتت ناراحت نشو ، ایراد از تو نیست
    مگس ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    چقدر خوبه
    عشقت همیشه با دقت به حرفات گوش بده
    (:

    ...

    user_send_photo_psot

    امشب غم دیروز و پریروز و
    فلان سال و فلان حال فلان مال که بر باد فنا رفت ... نخور

    به ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..
    من دیگه خوب شدم :) اونم چه خوب شدنی :(

    به خودم توی آیینه نگاه کردم زردی ...

    user_send_photo_psot

    امام صادق (ع) ميفرمايند :
    يك مؤمن چهار چيز بايد داشته باشد :
    خانه وسيع
    سواري خوب
    ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .