فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانک های شیخ و مریدان

    اندر احوالات مریخی


    چونان که در سنوات ماضی نقل شد
    اندر وادی خنگولستان مرموز شخصی بزیستی رو مخ نام و چو زه نامش پیدا باشد افعال و اعمال ننگینش بر سوهان کشی بر روح و روان اهالی ببودی و زین فعل کیف بسیار ببردی و خداوند عالمیان شفایش ندهد بلکم بر وی بخندیم

    گویند که دائما چونان میخ بر مخ شیخ الرئیس ، اصخر خان گوزمار سپاهانی  فرو همی برفتی و آن بینوا را چاره نبودی الا به کوه و کمر زدن

    نقل باشد که از جهالت خویش ؛ خودش نیز رنج بسیار همی بردی و خویشتن را گرازی وحشی نام همی نهادی و چونان گراز بر اهالی بتاختی و شاخ پلیدش به خنگولستانیان فرو همی کردی نعره عرعر سر بدادی من بابت سرخوشی

    نقل باشد که اندر توهم ببودی و خویش را موجودی تعریف بکردی من سیاره بهرام
    پس نام مریخی بر خودش بنهادی و خویشتن را زرنگ فرض بداشتی و خدایش کماکان شفایش ندهد

    از وی نقل همی باشد که در به در ،بر کوی و برزن از پی کسی همی ببودی تا وی را هلاک نوماید از پی راحتی روح پلیدش ؛
    لیک خنگولیان را کراهت باشد بر قتال گراز

    پس هماره بر آزار اهل وادی کمر همت ببستی و خدایش کمرش بشکند بحق شیخ المریض و بلقیس قدیس

    گویند که شبانگاهان چونان جن بر وادی وارد بگشتی و بانگ خاموشی سر بدادی و بر بوق سگ بدمیدی چون شحنه گان و اهالی را به جور زه وادی بیرون براندی

    پس حرفش به میان جمع برفتی که مریخی خل باشد و خر باشد و شیرین عقل باشد
    لیک عده ای نیز بگفتند که مقصودش زه بیرون راندن اهل خنگولستان خلوت کردن وادی بباشد تا مگر کار زشت کند و گویند کار زشتش ملاقات با جنیان و ارواح خبیثه باشد و والله اعلم

    و مجدد خدایش شفایش ندهد و نیامرزاد

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیخ و مریدان


    شیخ و خرمگس

    ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ اندر میان ﺗﺪﺭﯾﺲ شیخ، ﺧﺮﻣﮕﺴﯽ قوی هیکل ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺤﻔﻞ شیخ ﮔﺸﺘﻨﺪﯼ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻮﻻﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ همچون ﺭﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺩﯾﻮ ﺳﭙﯿﺪ

    ناﮔﻬﺎﻥ ﺷﯿﺦ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﮔﺸﺘﻨﺪﯼ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪﯼ

    ﭼﻪ ﮔﻬﯽ اندر ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﮕﺲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪﯼ؟

    ﻣﺮﯾﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﯼ همی بگفت
    ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﮕﺲ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﺸﯿﻨﺪ

    ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﮕﺲ ﭼﺮﺧﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺑﺮ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺷﯿﺦ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪﯼ!

    ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺦ ﺧﺸﺘﮏ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﯿﺮ ﻏﯿﺐ ﺑﺪﺭﺍﻧﯿﺪ

    shima
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیخ و مریدان


    شیخ و سوال از مریدان

    روزی شیخ در مکتب از مریدان سوالی مطرح نمود بدینسان

    کیست که بتواند در دنباله ی زیر جای خالی را با ارقام مناسب پر نماید؟

    10 , ….. , 3 , ….. , 1000 , ….. , 16

    مریدان لختی فکر و گمانه زدند و درمانده و ناتوان اظهار ناتوانی کردند

    شیخنا پاسخ داد:که وای بر شما مریدان که این دنباله معروف نمیشناسید
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    10 , 20 , 3 , 15 , 1000 , 60 , 16

    ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده

    مریدان در حالیکه زمینهای اطراف مکتب را گاز میگرفتندی نعره زنان متواری بشدندی

    shima
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن

    مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود

    او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن

    *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo*

    شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن

    چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد

    *gil_li_li_li* *gil_li_li_li*

    شیخ همان طور که در حال گذر بود
    رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟

    قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم

    شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت

    دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند

    *are_are* *are_are*

    و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند

    مریدان بعد از شنیدن این حکمت

    نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن
    قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت

    وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد

    *dingele dingo*

    شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید

    این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه
    هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی

    مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند

    :khak: :khak:

    قرقری به سمت شیخ آمد و گفت
    یا شیخ این خران محصولات من هستند
    شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت

    نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم
    مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن
    قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت
    یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند

    و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم
    یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه

    شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت

    خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی

    پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور
    و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی

    ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش

    قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد
    مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن

    شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید

    شروع به خواندن این پیش درآمد کرد

    پیری چه شکستیس که تغییر ندارد
    ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد

    مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن

    سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند

    *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili*
    قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت
    *belgheis*
    شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو

    اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم
    به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم

    دستتتتتتت

    قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن

    حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم
    آخـــــه پســــره قــــــارونم
    میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم
    میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم

    شیــــــــخه بی غمم
    میــــــــــدونه ننم
    بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم
    مــــــــیدونه ننم

    در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد
    و گفت

    گوه خــــــورده بَچــــــــــم
    همیــــــشه باشـــــــم
    پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم
    مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه

    شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن

    *khaak* *khaak*

    و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن

    و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن

    و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیخ نامه


    شیخنا را پرسیدند ادب از که آموختی؟

    شیخ چهره در هم همی کشید و خشتکش بدرید و بر آشفت

    لیک ناگاه آرام بگشت و خشتکش بدوخت و فرمود :
    سوال بعدی پلیز

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روزی فضولی راه بر شیخ ببست

    شیخنا تأملی بکردی و اهرم بر حرف

    R

    همی گذاشتی و تا اخر مسیر دنده عقب برفتی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مریدی شیخ را بفرمود که حالت چون باشد

    شیخنا غضبناک بگشتی و مرید را نهیب برآورد: بی ادب..تو را با چون من چه کار؟

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    گویند که شیخنا چالی بر چانه بداشتی و سالیانی بر آن تفاخر بکردی

    روزی شیخ ستار بر شیخنا وارد بگشتی و بر حضرتش بگفتی :

    یا شیخ..چه باشد که بر چال متعفنی فخر همی فروشی ازیرا که چانه ات را باسنی باشد بس کریه المنظر؟

    فی الحال شیخنا دست به توبره اش ببردی و قدحی ریق تناول بنومودی و اندر افق محو بگشتی و خدایش لعنت کناد

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک های شیخ و مریدان


    روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود

    و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود

    نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد

    *fosh* *fosh*

    و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید

    *palid* *palid*

    شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند

    و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم

    *sheikh* *sheikh*

    حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ

    مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده

    شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و
    شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد

    سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ

    مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد

    سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ

    مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ
    و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده

    شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد

    و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت

    در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی
    و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود

    شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت

    *righo_ha* *righo_ha*
    و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت
    تا شلوار شیخ از پایش در آمد

    سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت

    یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم

    فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم

    اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند

    *gerye* *gerye_kharaki*

    شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد

    رو به ستار گفت

    تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی
    سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی

    *are_are* *are_are*

    مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند

    ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت
    ریق در راه حلت شیخ
    شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم

    *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif*

    ستار که چاره ایی نمیافت
    همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن

    *dingele dingo*

    بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن

    و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت

    و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند

    صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت

    *malos* *goz_khand*

    یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم

    *baaaale* *baaaale*

    شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت
    دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی

    مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن
    و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن
    و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن
    ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دلاتون شاد و لباتون خندون

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان

    و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان
    باشد که پند گیرید

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    حرب الخنگولستانیه


    راویان اخبار نقل کنند که فی السنوات الماضی
    عده ای از حرامیان و اراذل و اوباش به وادی خنگولستان قشون کشی بکردندی من باب قتال اهل وادی و تصرف آن

    چون به دروازه وادی رسیدند
    ندای هل من مبارز سر همی بدادندی و نفس کش طلبیدند من باب جدال

    پس اهالی را وظیفه شد بر نبرد با حرامیان

    اول نفر جوانی نوباوه ببودی بچه زرنگ نام
    پس به اسبی نشستی و عربده کشان سوی خصم بتاختی

    لیک چو لشگریان بیشمار حرامی را بنگریستی وز جانب باختر سوی بیابان الفرار بنومودی و خدایش نیامرزاد

    پس نوبت به ننه پفکی بیوفتاد

    چو آن پیر فرتوت به دروازه وارد بگشتی به زرتی پایش همی بشکستی و چندین نفر دیگر را نیز اسیر و منطر خویش بگردانی و خدایش شفا ندهاد

    پس از وی نوبت به رویا نامی بیوفتادی

    لیک چو بیادش بیامدی که با جمله خنگولیان بحث و جدل بداشتی و قهر ببودی زه جانب خاور حرامیان الفرار بفرمودی و خدایش آشتیش ندهاد

    پس نوبت به مریخی نامی بیوفتادی که بسی مشکوک بنومودی

    لیک آن لعین چو حرامیان بدیدی سویشان برفتی و خویش تسلیم بکردی و جمله اخبار و احوال وادی را دودستی بدیشان عرضه بداشتی
    و خدایش لعنت کناد
    پس نوبت به ملوس و قرقری و ملودی و بلقیس و تونی و باقی برسیدی…لیک چو اینان لشکریان حرامی را بدیدندی پس جیغی بکشیدی و در خویش بشاشیدی و به وادی بگشتی و اندر پس دیواری پنهان بگشتی و خداشان نابود کناد

    چون این حالت بر اهل وادی بگذشت و مردمان بدیدند که از شیخ المریض لعین له بو و بخاری بر نخیزاد…پس سوی بزرگمردی ستار نام از اهل شیراز جنت فراز بگشتند تا چاره کند این بلوا را

    شیخ ستار دستی بر محاسنش کشیدی و وادی نشینان را فرمود تا منجنیقش بر دروازه بیاوردند..پس فرمود

    شیخ المریض را دست و پابسته بیاوردند و اندر منجنیق بگذاشتند

    وز میان جمع کسی گفت:ای شیخ ستار…این چه کار باشد که شیخ المریض را که بزرگ ما باشد و مهتر ما در منجنیق افکندی تا پرتابش نومایی سوی خصم

    پس ستار فرمود:
    همه دانید که شیخ مریض بباشد و نتواند خویشتن کنترل نوماید بر جهاز معده..پس بوی گند و تعفنش بیداد همی کند

    و چو جمعیت خصم حرامی افزون زه شمار باشد و عنقریب سوی ما حمله نومایند و کشتارمان همی کنند..نیکو باشد که شیخ المریض را سویشان پرتاب همی کنیم و بر نتیجه این فعل منتظر بباشیم والله اعلم…

    پس شیخ را پرتاب همی کردند بر حرامیان
    و شیخ چونان خمره بر وسط حرامیان فرو بیوفتاد و منفجر بگشت و وز بوی تعفنش جمله سپاه خصم سقط بگشتند و باقی زنده ماندگان نیز تار و مار شدند و نیرنگشان باطل بگشت و زان فکرت شیخ ستار احدی جرات نداشتی بر تهاجم بر وادی و خدایش رحمت کناد

    user_send_photo_psot

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    اندر احوالات وادی


    گویند که در سنوات ماضی شیخنا لبخند زنان و لگد پران اندر شوارع وادی قدم بزدندی و از خویش حرکات نامعقول بروز بدادی و چونان فنر به هوا بجستی

    چو این حالتش بر اهل وادی هویدا بگشت…فضولی شیما نام بر شیخنا وارد شدی و سوال از وی همی بپرسیدی که ای اصخر گوزمار…تو را چه میشود؟

    شیخنا بر وی بنگریستی و پس از اندکی راه خویش در پیش گرفتی و برفتی…روایت است که زیر لب هروله کنان بفرمود:جواب ابلهان خاموشیست

    پس اهل وادی در شگفت بشدندی زین حرکات شیخ

    پس از چندی رندی شیخنا را اندر پستویی به دام انداختی و گفتی

    یا شیخ گر نگویی سبب جست و خیزت را تو را ریقمال نومایم و بر تو ریق خورانم تا هلاک گردی

    پس شیخ فرمود: زینهار گر این کنی و گر رخصت دهی بگویمت مرا چه باشد

    پس بدان و آگاه باش که دوش نخود فراوان تناول بنمودم و باد نخود اندر بطنم جمع بگردیدی و چونان فشار بر من وارد بگشت که افتان و خیزان بگشتم تا گوزی مهیب از من خارج بگردید..تا بدانجا که ماتحتم جر بخوردی و بخیه لازم بگشتمی و اهل نابخرد وادی مرا شاد و مترقص فرض بداشتند و خدایشان لعنت کناد

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    اندر احوالات شیخ المریض


    user_send_photo_psot

    شیخنا را روایت کنند که چو به بیغوله اش وارد بگشتی سر به حیلت بگماردی و چالشهایی بساختی از بهر اهالی وادی تا ایشان را اسکول بکردی و وز درون دخمه اش به ریش ایشان هر هر بخندیدی و خدایش نیامرزاد

    گویند که من جمله چالشها تقلید صدای بهایم و الاغ و اسب و استر تا مرغ و ماکیان و الی ماشاالله ببودی و از در اوردن اصوات رکیک چون باد معده نیز ابایی نداشتی و زین حیلیت قصد شومی در کله ی پلیدش بپروراندی ؛ازیرا که شیخ من زمره ملعونان ببودی

    ^^^^^*^^^^^

    هیچی دیگه…

    این شیخ که از مکه و منا برگشته

    .

    آدم معمولی نبوده…بلکم سوپرمنی…اسپایدر منی…چیزی دیگه ای بوده که صحیح و سالم برگشته

     

    *mig_mig*

    oOoOoOoOoOoO

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    چند ویژگی عجیب انسان
    که دلایل علمی جالبی برای آن ها مطرح شده

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    تو آدم بیکاری هستی در صورتیکه☝

    ۱
    عضو فیس بوک باشی

    ۲
    موبایل داشته ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    نوشابه سیاه یکی از پرمصرف‌ترین و البته مضرترین ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    شهریور جان
    می شود خیلی دوستانه خواهش کنم بروی ؟!؟
    من ؛ با تو حالم خوش ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    من یه دخـــــترم
    رژ؟!! عاشقشممم
    لواشک؟!! وااااای
    کاکاعو؟!! ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    این بیماری که هرکی میخواد بهت
    نزدیک بشه خودتو عقب میکشی
    اسمش چیه ؟؟
    من ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    تظاهر به خوشحالی
    خودش یه جور ناراحتیه

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    زنــــدگــــی تــمـــوم نمـــیشه
    تــمــومـــت مـــی ...

    user_send_photo_psot

    ولی به نظرم قبل از اینکه به فرزندان خود «نه گفتن» بیاموزید
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    جنبه « نه ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ❤️😻❤️

    و عزیزم
    به بعضی ها خیلی می آید
    مثلا ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    دیدی وقتی دستت رو با کاغذ میبری
    اذیتت میکنه میسوزه واز یادت ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    میگویند
    ولنتاین روز عشق است
    من نه عشقی میبینم
    نه ...

    user_send_photo_psot

    *0*0*0*0*0*0*0*

    گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است
    آنان که بی کسند به یک در زدن ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .